به تصویر قشنگ تو نگاه میکنم و به تو میاندیشم
به تصویر اکنون تو که می اندیشم شادمانم
برای تو می نویسم و از اینکه در این هیاهوی بی وقتی به یاد
تو مینویسم شادمانم
صفحات تقویم را که ورق می زنم
روز تولدت را میبینم
که پشت مبارکی چند روز بینظیر
پایان و آرام گرفته
آرام مثل روز تولد
تو ... مثل تولد تو ... آرام مثل تـــو
از اینکه همه ی تاریخها را به روز تولد تو
محاسبه می کنم شادمانم
ثانیه ها که تند و تند می گذرند یادآورم میشوند که در گذشتهای
نه چندان دور
تو از جایی که بودی پایت را گذاشتی به جایی که قرار بود
باشیم
و من هنوز در جایی بودم که هیچ
بخاطرش ندارم
و این همه را او میدانست
، میچید و به
تماشا نشسته بود ...
و من و تو ، ما ، نمیدانستیم
.
امروز من از این همه ... من از تولدت شادمانم
فکر می کنم نکند او قصه ی آدم و حوا را
نوشت
تا امروزمان را بیافریند ...
نکند
تمام این بازی ها ، این دنیا چیده شده بود
که
روزی تو را پیدا کنم و مرا پیدا
کنی
و همه چیز را بخاطر بیاوریم و بسپاریم
چقدر شادمانم ...
*تولدت ، زیباترین روز خدا ...