جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
عهد بشکستی و ...

عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم

شاکر نعمت و پرورده احسان بودم

 

چه کند بنده که بر جور تحمل نکند

بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم

 

خار عشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد

که سر سبزه و پروای گلستان بودم

 

روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل

عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم

 

گر به عقبی روم از حاصل دنیا پرسند

گویم آن روز که در صحبت جانان بودم

 

که پسندد که فراموش کنی عهد قدیم

به وصالت که نه مستوجب هجران بودم

 

خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

 

 

سعدی



شاعر : سعدی ,
بهشت صحبت یاران همدمست

یارا بهشت صحبت یاران همدمست

دیدار یار نامتناسب جهنمست

 

هر دم که در حضور عزیزی برآوری

دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست

 

نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست

بس دیو را که صورت فرزند آدمست

 

آنست آدمی که در او حسن سیرتی

یا لطف صورتیست دگر حشو عالمست

 

هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده‌ام

جز بر دو روی یار موافق که در همست

 

آنان که در بهار به صحرا نمی‌روند

بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست

 

وان سنگ دل که دیده بدوزد ز روی خوب

پندش مده که جهل در او نیک محکمست

 

آرام نیست در همه عالم به اتفاق

ور هست در مجاورت یار محرمست

 

گر خون تازه می‌رود از ریش اهل دل

دیدار دوستان که ببینند مرهمست

 

دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف

لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست

 

ممسک برای مال همه ساله تنگ دل

سعدی به روی دوست همه روزه خرمست

 

 

سعدی



شاعر : سعدی ,
دیر آمدی‌ ای نگار سرمست

دیر آمدی‌ ای نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

 

بر آتش عشقت آب تدبیر

چندان که زدیم باز ننشست

 

از روی تو سر نمی‌توان تافت

وز روی تو در نمی‌توان بست

 

از پیش تو راه رفتنم نیست

چون ماهی اوفتاده در شست

 

سودای لب شکر دهانان

بس توبه صالحان که بشکست

 

ای سرو بلند بوستانی

در پیش درخت قامتت پست

 

بیچاره کسی که از تو ببرید

آسوده تنی که با تو پیوست

 

چشمت به کرشمه خون من ریخت

وز قتل خطا چه غم خورد مست

 

سعدی ز کمند خوبرویان

تا جان داری نمی‌توان جست

 

ور سر ننهی در آستانش

دیگر چه کنی دری دگر هست

 

 

سعدی



شاعر : سعدی ,
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم

من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم

چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم

ستم از کسیست بر من که ضرورتست بردن

نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم

نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن

نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم

نه اگر همی‌نشینم نظری کند به رحمت

نه اگر همی‌گریزم دگری پناه دارم

بسم از قبول عامی و صلاح نیک نامی

چو به ترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم

تن من فدای جانت سر بنده وآستانت

  چه مرا به از گدایی چو تو پادشاه دارم

چو تو را بدین شگرفی قدم صلاح باشد

نه مروتست اگر من نظر تباه دارم

چه شبست یا رب امشب که ستاره‌ای برآمد

             که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم

مکنید دردمندان گله از شب جدایی

      که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم

که نه روی خوب دیدن گنهست پیش سعدی

تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم

 

سعدی

 



شاعر : سعدی ,
ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود

ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او بر استخوانم می رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم کز سر دخانم می رود

با این همه بیداد او وان عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود

گفتم بگریم تا ابد چون خر فرو ماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می رود

باز آی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبودی بی وفا
طاقت نمی دارم جفا کار از فغانم می رود

 

سعدی



شاعر : سعدی ,
هر که دلارام دید ...

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

 

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت

 

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

 

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

 

عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

 

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

 

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

 

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

 

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

 

 

 

سعدی



شاعر : سعدی ,
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

 

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

 

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

 

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

 

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

 

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

 

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

 

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی

 

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

 

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی ره خویش گیر و رستی

 

 

سعدی



شاعر : سعدی ,

تعداد کل صفحات: 3


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات