جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
شعر محال

و تـــو

آن شعر محالی که هنوز

با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام

 

چشم بگشای و مرا باز صدا کن ای عشق !

که من از لهجه ی چشمان تو شاعر بشوم

 

و تو را سطر به سطر

و تو را بیت به بیت

و تو را عشق به عشق  ...

 

شاید این بار تو را پیش تو 

با مرگ خود آغاز کنم !

 


حمید مصدق



شاعر : حمید مصدق ,
بانوی خیالی

خیال می کنم

 پشت در ایستاده ای و در میزنی  !

 

اینقدر

این در کهنه را

 باز و بسته کرده ام

     که لولایش  شکسته است !

 

لولای شکسته در را عوض میکنم !

 

انگار کسی در میزند ...


در را باز می کنم

و در خیالم تو را می بینم

            که پشت در ایستاده ای !

 

می گویم : بانو خوش آمدی !

ولی تو نیستی ! پشت در ، تنهایی ست .

 

در را می بندم 

و باز دوباره باز میکنم

            ولی هنوز هم نیستی

 

اینقدر باز میکنم و می بندم

            که لولای در دوباره می شکند

 

کاش می آمدی ...

می دانم ...

چشم خسته ام بسته خواهد شد

قلب خسته ام خواهد ایستاد

                        ولی تو نخواهی آمد ...

 

بانو ، بانــو ، بـــانـــو جااان ...

 

تا آخر عمر

 فقط همین خواهد بود

من و در و لولای شکسته

                        و حسرت دیدار تو

 

فقط همین ...

 

 

کیکاووس یاکیده

 



 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات