جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
درگیر تـــو بودم که نمازم به قضا رفت

درگیر تـــو بودم که نمازم به قضا رفت

در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت


سجاده گشودم که بخوانم غزلم را

سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت


در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد

آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت


بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت

این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت


من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم

من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت


با شانه شبی راهی زلفت شدم اما ...

من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت


در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند

ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت


میخواست بکوشد به فراموشی ات این شعر

سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت ...

 


 محمد سلمانی

 



شعر محال

و تـــو

آن شعر محالی که هنوز

با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام

 

چشم بگشای و مرا باز صدا کن ای عشق !

که من از لهجه ی چشمان تو شاعر بشوم

 

و تو را سطر به سطر

و تو را بیت به بیت

و تو را عشق به عشق  ...

 

شاید این بار تو را پیش تو 

با مرگ خود آغاز کنم !

 


حمید مصدق



شاعر : حمید مصدق ,
خنده یک زن

تمام مردان این شهر شاعرند  !

باور کن  !!


حالا یکی شعر می نویسد ،

یکی نشانی تمام گل فروشی ها را می داند ،

یکی از سر کار زنگ می زند ،

و یکی هم لابلای خرید های روزانه

یک کرم مرطوب کننده دست می خرد  !


تمام مردان این شهر شاعرند ،

و می دانند

زیباترین شعری که

 تاکنون یک مرد سروده است ،

خنده یک زن است  ...

 

 مرتضی شالی



لطفا یکی مرا از مرگ نجات بدهد ...


گفت : جمعه ها آدم خیلی دلش میگیره

 

ولی از اون بدتر

 اینه که عصر جمعه

 خونه باشی و بارون بزنه

 

گفتم : آره ؛

 اینجوری که آدمو خفه میکنه !

 

گفت : میدونی ؟

خیلیا توو جمعه شاعر شدن !

 تو حالا چیزی توو جمعه ها نوشتی ؟

 

گفتم :  من جمعه ها

 رو شیشه ی بخار گرفته ی پنجره ،

 با انگشت می نویسم :

 "لطفا یکی مرا از مرگ نجات بدهد ..."

 

 

بابک زمانی 



شاعر : بابک زمانی ,
 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات