شعله دارم می کشم در تب ، نمی فهمی چرا ؟
تاب بی ماهی ندارد شب ، نمی فهمی چرا ؟
اهل
آه و ناله کردن نیستم ، جان من است ...
اینکه هر دم می رسد برلب نمی فهمی چرا ؟
ذوب دارم می شوم هر روز نمی بینی مگر ؟
آب دارم می شوم هرشب نمی فهمی چرا ؟
آنچه من پای بدست آوردن چشمت زدم
قید دینم بود ، لامذهب ؛ نمی فهمی چرا ؟
بین مردم مثل من پیدا نخواهد شد نگرد
"یک"
ندارد جز خودش مضرب نمی فهمی چرا ؟
بارها گفتم دل دیوانه گرد عشق ،
نه !
نیش خواهی خورد از این عقرب نمی فهمی چرا ؟
حسین زحمتکش