می خندم
تو مست میشوی
حتی با یک فنجان قهوه
که از خطوط ته آن خبر نداری
می خندم
با اینکه می دانم
تمام خطوط موازی
از
ته فنجان من می گذرند
تو ،
سرخی جا مانده
بر لب فنجانم را می بوسی
احساس می کنم
آن اتفاق ناگزیر افتاده است
پیش از آن که
تو شمع روشن کنی
عود بسوزانی
یک
دنیا بوسه حرامم کنی
با چشمانی که
بین عسل و فروردین مردد است ؛
برایم
فال فروغ بگیری
من به خیانت عادت ندارم
اما
مگر می شود
به
این لحظه گفت :
نه ؟!!!
نیلوفر لاری پور