ما دیگر به جانب شهر تاریک باز نمی گردیم
و من همه جهان را در پیراهن روشن تو خلاصه می کنم
ما دیگر به جانب شهر سرد باز نمی گردیم
و من ، همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم
من به ظلمت گردن نمی نهم
همه جهان را در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام
و دیگر به جانب آنان باز نمی گردم
صحرا آماده روشن بود
و شب ، از سماجت و اصرار خویش دست می کشید
من خود ، گرده های دشت را بر ارابه ئی توفانی در نور دیدم :
این نگاه سیاه آزرمند آنان بود - تنها ، تنها - که از روشنائی صحرا جلوه گرفت
و در آن هنگام که خورشید ، عبوس و شکسته دل از دشت می گذشت ،
آسمان ناگزیر را به ظلمتی جاودانه نفرین کرد
بادی خشمناک ، دو لنگه در را بر هم کوفت
و زنی در انتظار شوی خویش ، هراسان از جا برخاست
چراغ ، از نفس بویناک باد فرو مرد
و زن ، شرب سیاهی بر گیسوان پریش خویش افکند
ما دیگر به جانب شهر تاریک باز نمی گردیم
و من همه جهان را در پیراهن روشن تو خلاصه می کنم
سپیده دمان را دیدم که بر گرده اسبی سرکش ،
بر دروازه افق به انتظار ایستاده
بود
و آنگاه ، سپیده دمان را دیدم که ، نالان و نفس گرفته ،
از مردمی که دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند ،
دیاری نا آشنا را راه می پرسید
و در آن هنگام ، با خشمی پر خروش به جانب شهر آشنا نگریست
و سرزمین آنان را ، به پستی و تاریکی جاودانه دشنام گفت
پدران از گورستان باز گشتند
و زنان ، گرسنه بر بوریاها خفته بودند
کبوتری از برج کهنه به آسمان ناپیدا پر کشید
و مردی ، جنازه کودکی مرده زاد را بر درگاه تاریک نهاد
ما دیگر به جانب شهر سرد باز نمی گردیم
و من ، همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم
خنده ها ، چون قصیل خشکیده ، خش خش مرگ آور دارند
سربازان مست در کوچه های بن بست عربده می کشند
و قحبه ئی از قعر شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می خواند
علف های تلخ در مزارع گندیده خواهد رست
و باران های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت
مرا لحظه ئی تنها مگذار ،
مرا از زره نوازشت روئین تن کن
من به ظلمت گردن نمی نهم
همه جهان را در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام
و دیگر به جانب آنان باز نمی گردم
احمد شاملو