گر چه با این شیوه جای آشتی نگذاشتی
دوستت دارم به
صلح و جنگ و قهر و آشتی
فاصله از هر گره کوتاه خواهد شد اگر
قهر هم با تو خوش است اما برای آشتی
با که خواهی باز کرد این در که بر من بسته
ای ؟
بر که خواهی بست دل را ، چون ز من برداشتی ؟
تو همان بودی که می پنداشتم می خواستم
گر چه شاید من نبودم آن که می پنداشتی
آه می بخشی که چند در گمانت داشتم
من نبودم آن که چشم دل به راهش داشتی
من بدم آری ، تو اما خرمنت توفان
مباد
کاشکی زان باد بد بینی که در خود کاشتی
کوه واری باید اکنون بوده باشد در دلت
بس که غم بر رنج و حسرت بر ملال انباشتی
بس که چشمانت فریبت داد و وهمت راه زد
بلکه گاهی چشمه ای را هم سراب انگاشتی
قبله دیگر کن گشایش شاید از این سوست عشق !
ای که جز نفرت نماز دیگری نگذاشتی
حسین منزوی