چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم
بشکنم این
قفس و بال و پری باز کنم
بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند
من هنوز
آرزوی فرصت پرواز کنم
خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش
چون هوای گل
و مرغان هم آواز کنم
بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ
من دگر با چه
دلی لب به سخن باز کنم
سرم ای ماه به دامان نوازش بگذار
تا در آغوش
تو سوز غزلی ساز کنم
به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی
شکوه های شب
هجران تو آغاز کنم
با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای
از دل مـرده
بر آرم دم و اعـجـاز کـنـم
بوسه می خواستم از آن مه و خوش می خندید
که نیــازت بـدهـم
آخــر اگـر نـاز کـنـم
سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش
خـیـز تـا قـصه
ی آن سرو سـرافراز کنم
هوشنگ ابتهاج