فیلسوفند عدهای ، سرمست از آموزهها
زاهدند اما گروهی ، روزها
و روزهها
حاجیان بسیار ، اما این کجا و آن کجا ؟
بخت بد ؛ فیروزها و بخت خوش
؛ فیروزهها
دور عاشقها گذشت و دورهی سیّاسهاست
میشکاند سنگ ، سرها را
به جای کوزهها
من ولی از نسل شیرین ، لیلی و عذرا و نیست
بعدها مانند من حتی درون
موزهها
میخورد
آخر سرش بر سنگ و برمیگردد او
گرگ باراندیده با مهتاب
دارد زوزهها
مژگان عباسلو