دل
چون توان بریدن ازو مشکل است این
آهن که نیست جان من آخر دل است این
من
می شناسم این دل مجنون خویش را
پندش مگوی که بی حاصل است این
جز
بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این
گفتم
طبیب این دل بیمار آمده ست
ای وای بر من و دل من ، قاتل است این
منت
چرا نهیم که بر خاک پای یار
جانی نثار کردم و ناقابل است این
اشک
مرا بدید و بخندید مدعی
عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم
دهد که سایه درین غم صبور باش
در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این
هوشنگ ابتهاج