جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
بدجور دلتنگم ...

به مردادی ترین گرما قسم ، بدجور دلتنگم

شبیه گچ شده از دوری ات ، بانوی من ، رنگم !

 

حسودی می کند دستم به لب هایی که بوسیدت !

و من بیچاره ی چشم تو ام ... با چشم می جنگم !

 

تنم از عطر آغوش تو دارد باز می سوزد 

جهنّم شد بهشتم ؛ تا پرید آغوشت از چنگم

 

نظام آفرینش ناگهان بر عکس شد ، دیدم

زدی با شیشه ی قلبت شکستی این دل سنگم !

 

گلویم را گرفته بغضی از جنس سکوت امشب

"گل گلدون من ..." جا باز کرده توی آهنگم !

 

بدم می آید از اینقدر تنهایی ... و دلشوره 

ازین احساسهای مسخره ، از گوشی ام ، زنگم !

 

فضای شعر هم بدجور بوی لج گرفته ، نه ؟

دقیقاً بیست و یک روز است گیج و خسته و منگم !

 

تو تقصیری نداری ، من زیادی عاشق ات هستم 

همین باعث شده با هر نگاهی زود می لنگم !

 

همان بهتر که از هذیان نوشتن دست بردارم 

به مرگ شاعر چشمت قسم ... بدجور دلتنگم

 

 

امید صباغ نو



در پاییز ...


بهار به بهار   ...

در معبر اردیبهشت ،

سراغت را

 از بنفشه های وحشی گرفتم

 

و میان

 شکوفه های نارنج

             در جستجویت بودم  !

 

در " پائیز " یافتمت  ...

 

تنها شکوفه ی جهان

            که در پاییز روییدی  !


سید علی صالحی



لمس قلب تـــو


روزی قلب زنی را لمس کردم

که همه ی مردم شهر

        تن او را لمس کرده بودند  !

 

زن از تمام آن ها گریخت

            به آغوش من پناه آورد !

 

و من همان جا

در همان لحظه فهمیدم ...

 

فاصله ی بین رفتن و ماندن

            گاهی در تفاوت لمس کردن است !



علیرضا اسفندیاری |مکالمه ی غیر حضوری



یکی مثل تـــو

می گویند

   عشق خدا

         به همه یکسان ست


ولی من می گویم

مرا

 بیشتر از همه

            دوست دارد


وگر نه به همه

        یکی مثل تـــو می داد

 


پرویز صادقی



یک بار دیگر هم دوستت دارم ...

روزی چند بار دوستت دارم  !

 

یک‌بار وقتی که هوا برم می‌دارد ،

قدم می‌زنیم

 

وقتی که خوابم می آید

تـــو می آیی !

 

یک‌بار وقتی که باران ناز می‌کند

دل ناودان می‌شکند ،

می‌بارد ...

 

وقتی که شب شروع می‌شود

تمام می‌شود ...

 

یک بار دیگر هم دوستت دارم ...

 

باقی روز را ...

هنوز را ...

 

 

 

افشین صالحی

 

 



حالا که تو را دیده ام ...

حالا که تو را دیده ام  ...

احساس می کنم

شهر درونم

در قرون وسطی به سر می برد


تـــو باید بیایی

و انقلاب عشقی را

                    در من بر پا کنی

 

کاظم خوشخو




+

ﻣﻦ ،

ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ

                ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺍﻡ

ﺣﺎﻻ ﮐﻪ تـــو ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ  ...

 

 

نسترن وثوقی



چشمهایت را ببند !

روزی که

نفس های تو

کنار نفس های من برقصد

به تولدی دیگر پاسخی خواهم داشت

و آنگاه که به زیباترین حس جهان

            دستهایمان را در هم فشرده ایم ...

دوستت دارم را ، آرام آرام

            در گوش تـــو خواهم خواند

چشمهایت را ببند !

آغوشی از آن دورها

            برایت هدیه آورده ام  

 

امیر اسدنسب



تعداد کل صفحات: 4


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات