جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
مسلمانان مرا وقتی دلی بود

مسلمانان مرا وقتی دلی بود

که با وی گفتمی گر مشکلی بود


به گردابی چو می افتادم از غم

به تدبیرش امید ساحلی بود


دلی همدرد و یاری مصلحت بین

که استظهار هر اهل دلی بود


ز من ضایع شد اندر کوی جانان

چه دامنگیر یا رب منزلی بود


هنر بی عیب حرمان نیست لیکن

ز من محرومتر کی سائلی بود


بر این جان پریشان رحمت آرید

که وقتی کاردانی کاملی بود


مرا تا عشق تعلیم سخن کرد

حدیثم نکته هر محفلی بود


مگو دیگر که حافظ نکته دان است

که ما دیدیم و محکم جاهلی بود

 


حافظ




شاعر : حافظ ,
اگر آن ترک شیرازی ...

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

 

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

 

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

 

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

 

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

 

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

 

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

 

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

 

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

 

 

حافظ



شاعر : حافظ ,
ناله شبگیر

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

 

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود

مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

 

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات

در یکی نامه محال است که تحریر کنم

 

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

 

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

 

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد

دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

 

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

 

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

 

 

حافظ



شاعر : حافظ ,
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

 

گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

 

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

 

چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

 

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت

با دل زخم کش و دیده گریان بروم

 

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی

تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

 

به هواداری او ذره صفت رقص کنان

تا لب چشمه خورشید درخشان بروم

 

تازیان را غم احوال گران باران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

 

ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون

همره کوکبه آصف دوران بروم

 

 

حافظ



شاعر : حافظ ,
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت


بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

 

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

 

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

 

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی

جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

 

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت

 

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت

 

ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

 

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

 

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

 

عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

 

 

 

حافظ



شاعر : حافظ ,
با مدعی مگویید ...

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

 

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

 

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

 

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را

تا کی کند سیاهی چندین درازدستی

 

در گوشه سلامت مستور چون توان بود

تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی

 

آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست

کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

 

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ

چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی

 

 

حافظ



شاعر : حافظ ,
یوسف ثانی

گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی

چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی


شیرینتر از آنی به شکرخنده که گویم

ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی


تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه

هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی


صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام

چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی


گویی بدهم کامت و جانت بستانم

ترسم ندهی کامم و جانم بستانی


چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند

بیمار که دیده ست بدین سخت کمانی


چون اشک بیندازیش از دیده مردم

آن را که دمی از نظر خویش برانی



حافظ


شاعر : حافظ ,

تعداد کل صفحات: 4


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات