جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
چو شهر عشق من شهری ندیدم

سفر کردم به هر شهری دویدم

چو شهر عشق من شهری ندیدم

 

ندانستم ز اول قدر آن شهر

ز نادانی بسی غربت کشیدم

 

رها کردم چنان شکرستانی

چو حیوان هر گیاهی می چریدم

 

پیاز و گندنا چون قوم موسی

چرا بر من و سلوی برگزیدم

 

به غیر عشق آواز دهل بود

هر آوازی که در عالم شنیدم

 

از آن بانگ دهل از عالم کل

بدین دنیای فانی اوفتیدم

 

میان جان‌ها جان مجرد

چو دل بی‌پر و بی‌پا می پریدم

 

از آن باده که لطف و خنده بخشد

چو گل بی‌حلق و بی‌لب می چشیدم

 

ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن

که من محنت سرایی آفریدم

 

بسی گفتم که من آن جا نخواهم

بسی نالیدم و جامه دریدم

 

چنانک اکنون ز رفتن می گریزم

از آن جا آمدن هم می رمیدم

 

بگفت ای جان برو هر جا که باشی

که من نزدیک چون حبل الوریدم

 

فسون کرد و مرا بس عشوه‌ها داد

فسون و عشوه او را خریدم

 

فسون او جهان را برجهاند

کی باشم من که من خود ناپدیدم

 

ز راهم برد وان گاهم به ره کرد

گر از ره می نرفتم می رهیدم

 

بگویم چون رسی آن جا ولیکن

قلم بشکست چون این جا رسیدم

 

 

 

مولانا



شاعر : مولانا ,
دوش چه خورده‌ای دلا

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

چون خَمُشان بی‌گنه روی به آسمان مکن

رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی

بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن

باده خاص خورده‌ای جام خلاص خورده‌ای

بوی شراب می زند لخلخه در دهان مکن

چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان

چشم خمار کم گشا روی به ارغوان مکن

چون سر صید نیستت دام منه میان ره

چونک گلی نمی‌دهی جلوه گلسِتان مکن

غم نخورد ز رهزنی آه کسی نگیردش

نیست چنان کسی کی او حکم کند چنان مکن

خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی

گفت شهش که شاد رو جانب ما روان مکن

خشم کسی کند کی او جان و جهان ما بود

خشم مکن تو خویش را مسخره جهان مکن

بند برید جوی دل آب سمن روا نشد

مشعله‌های جان نگر مشغله زبان مکن

 

 

مولانا



شاعر : مولانا ,
برچسب‌ها : #علیرضا عصار
دلا نزد کسی بنشین

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد 

به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

 

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

 

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس

یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

 

تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید

تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

 

به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین

که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد

 

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

 

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان

میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

 

بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزن

اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد

 

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار

از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

 

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی

حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

 

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد

 

 

 

مولانا



شاعر : مولانا ,
من از عالم تو را تنها گزینم

من از عالم تو را تنها گزینم

روا داری که من غمگین نشینم

 

دل من چون قلم اندر کف توست

ز توست ار شادمان وگر حزینم

 

بجز آنچه تو خواهی من چه باشم

بجز آنچه نمایی من چه بینم

 

گه از من خار رویانی گهی گل

گهی گل بویم و گه خار چینم

 

مرا تو چون چنان داری چنانم

مرا تو چون چنین خواهی چنینم

 

در آن خمی که دل را رنگ بخشی

چه باشم من چه باشد مهر و کینم

 

تو بودی اول و آخر تو باشی

تو به کن آخرم از اولینم

 

چو تو پنهان شوی از اهل کفرم

چو تو پیدا شوی از اهل دینم

 

بجز چیزی که دادی من چه دارم

چه می جویی ز جیب و آستینم

 

 

مولانا



شاعر : مولانا ,
ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی

ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی

از کار خود افتادی در کار دگر رفتی

 

صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم

ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی

 

صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم

گلزار ندانستی در خار دگر رفتی

 

گفتم که تویی ماهی با مار چه همراهی

ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی

 

مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه

صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی

 

گفتی که تو را یارا در غار نمی‌بینم

آن یار در آن غار است تو غار دگر رفتی

 

چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت

بازار مرا دیده بازار دگر رفتی

 

 

مولانا



شاعر : مولانا ,
ای عاشقان من خاک را گوهر کنم

ای عاشقان , ای عاشقان من خاک را گوهر کنم       

وی مطربان    ,   وی مطربان دف شما  پر زر کنم

 

باز آمدم  ,  باز آمدم  ,  از پیش  آن یار آمدم          

در من نگر , در من نگر , بهر تو غمخوار آمدم

 

شاد آمدم , شاد آمدم ,   از جمله   آزاد آمدم      

چندین  هزاران  سال  شد  تا من بگفتار آمدم

 

آنجا روم ,  آنجا روم  ,      بالا بدم    بالا روم       

بازم رهان  ,  بازم رهان   کاینجا   بزنهار آمدم

 

من مرغ لاهوتی بدم  ,  دیدی که ناسوتی شدم     

دامش   ندیدم   ناگهان  در   وی   گرفتار آمدم

 

من نور پاکم ای پسر ,  نه مشت خاکم مختصر   

آخر صدف من نیستم  ,   من  دُرِّ شهوار آمدم

 

ما را بچشم سر مبین ,  ما را بچشم سر ببین   

آنجا بیا  ,  ما را  ببین  کاینجا  سبکسار آمدم

 

از چار  مادر  برترم    وز  هفت  آبا  نیز هم      

من  گوهر  کانی  بدم     کاینجا   بدیدار آمدم

 

یارم به بازار آمدست , چالاک و هشیار آمدست

ورنه  ببازارم  چه  کار   ویرا   طلب کار آمدم

 

ای شمس تبریزی  ,   نظر در کل  عالم کی کنی      

کاندر  بیابان  فنا  جان  و  دل   افکار  آمدم

 

 

 

مولونا



شاعر : مولانا ,
مرغ باغ ملکوت

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست

به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟

به کجا می روم آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بوده ست مراد وی از این ساختنم

من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم

آنکه آورد مرا باز برد در وطنم

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

 

 

مولانا

 

 

 



شاعر : مولانا ,

تعداد کل صفحات: 3


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات