من
کمی بیشتر از عشق
تو را می فهمم ...
راه زیاد است ، مهم نیست !
گاهی در این برهوت
سرگردان می شوم ، مهم نیست !
باد پسم می زند مدام ،
سرما می رود توی جانم ،
مهم نیست !
خودم را بغل می کنم !
فقط می خواهم بدانم
جاده هر قدر دراز
و طولانی باشد ،
آخرش
یک جایی تو ایستاده ای ؟! بین راه
گاهی آدم هایی را می بینم
که آخر جاده شان هیچکس نیست ...
از
این برهوت می افـتند به برهوت دیگر !
و همین هراسانم می کند ...
و همین باعث می شود
تنهایی خودم
را دوست بدارم ،
آخر من که جز تـــو کسی را ندارم ...
عباس معروفی