آن روز ، برف می بارید ...
یادت هست؟
با هم ، آدم برفی ساختیم
نگاهم کردی
چشمانت در پی چیزی می گشت ...
می گفتی :
آدم برفی بدون قلب که نمی شود !
آن روز ،
برف ها را از روی شانه هایت تکاندم
گفتم ، قلب من برای تو !
تو لبخندی زدی ؛
و دیگر در چشمانت ،
چیزی پیدا نبود ...
سال هاست ، که قلب من
در سینۀ آدم برفی حیاط خانۀ تو می تپد ...
اما هیچ کسی نیست ،
که برف ها را ،
از
شانه های من ، بتکاند !
علیرضا اسفندیاری . صدای سکوت