نمی دانم چرا ؟ اما تُرا هرجا که می بینم
کسی انگار می خواهد ز من تا با تو بنشینم
تن یخ کرده ، آتش را که می بیند ، چه می خواهد؟
همانی را که می خواهم ، تُرا وقتی که می بینم
تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی
و بی شک دیگران ، بیهوده می جویند تسکینم
تـــو آن شعری که من جایی نمی خوانم که می ترسم
به جان ات چشم زخم آید چو می گویند تحسینم
زبان ام لال ! اگر روزی نباشی ، من چه خواهم کرد؟
چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟
نباشی تو اگر ، ناباوران ِ عشق می بینند
که این من ، این منِ آرام ، در مُردن به جز این ام
محمدعلی بهمنی