جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
به باغ همسفران

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

 که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

 و خاصیت عشق این است

 کسی نیست

 بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

 

...


سهراب سپهری . حجم سبز

ادامه مطلب

فانوس خیس

روی علف ها چکیده ام
 من شبنم خواب آلود یک ستاره ام
که روی علف های تاریکی چکیده ام
 جایم اینجا نبود
نجوای نمناک علف ها را می شنوم
 جایم اینجا نبود
 فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند
کجامیرود این فانوس
این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟
بر سکوی کاشی افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پریان می چرخد
زمزمه های شب در رگ هایم می روید
باران پرخزه مستی
بر دیوار تشنه روحم می چکد
من ستاره چکیده ام
از چشم ناپیدای خطا چکیده ام
شب پر خواهش
 و پیکر گرم افق عریان بود
رگه سپید مر مر سبز چمن زمزمه می کرد
 و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد
 پریان می رقصیدند
و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود
زمزمه های شب مستم می کرد
پنجره رویا گشوده بود
 و او چون نسیمی به درون وزید
کنون روی علفها هستم
 و نسیمی از کنارم می گذرد
تپش ها خاکستر شده اند
 آبی پوشان نمی رقصند
فانوس آهسته پایین و بالا می رود
 هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید
 چشمانش خوابی را گم کرده بود
جاده نفس مفس می زد
صخره ها چه هوسناکش بوییدند
 فانوس پر شتاب
 تا کی می لغزی
 در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ ؟
زمزمه های شب پژمرد
 رقص پریان پایان یافت
کاش اینجا نچکیده بودم
هنگامی که نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد
فانوس از کنار ساحل به راه افتاد
 کاش اینجا در بستر علف تاریکی نچکیده بودم
فانوس از من می گریزد
چگونه برخیزم ؟
به استخوان سرد علف ها چسبیده ام
 و دور از من فانوس
 درگهواره خروشان دریا شست و شو می کند

 

سهراب سپهری . زندگی خواب ها

 



میوه تاریک

باغ باران خورده می نوشید نور

لرزشی در سبزه های تر دوید

او به باغ آمد درونش تابناک

سایه اش در زیر و بم ها ناپدید

 

شاخه خم می شد به راهش مست بار

او فراتر از جهان برگ و بر

باغ سرشار از تراوش های سبز

او درونش سبزتر سرشار تر

در سر راهش درختی جان گرفت

میوه اش همزاد همرنگ هراس

پرتویی افتاد در پنهان او

دیده بود آن را به خوابی ناشناس

در جنون چیدن از خود دور شد

دست او لرزید ترسید از درخت

شور چیدن ترس را از ریشه کند

دست آمد میوه را چید از درخت

 

سهراب سپهری . آوار آفتاب

 



پادمه

می رویید در جنگل خاموشی

رویا بود
شبنم ها بر جا بود
درها باز ، چشم تماشا باز ، چشم تماشا تر

و خدا در هر ... آیا بود ؟

خورشیدی در هر مشت : بام نگه بالا بود
می بویید گل وا بود ؟

بوییدن بی ما بود : زیبا بود
تنهایی تنها بود
نا پیدا ، پیدا بود
او آنجا آنجا بود

 

سهراب سپهری . شرق اندوه



سوره تماشا

به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
 واژه ای در قفس است


 حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود
 من به آنان گفتم
 آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد

و به آنان گفتم
 سنگ آرایش کوهستان نیست
 همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
 که رسولان همه از تابش آن خیره شدند

پی گوهر باشید
 لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید

 و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم
 و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ
 به طنین گل سرخ پشت پرچین سخن های درشت
و به آنان گفتم
 هر که در حافظه چوب ببنید باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهدماند
 هر که با مرغ هوا دوست شود
 خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
 می گشاید گره پنجره ها را با آه

زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم گفتم
چشم راباز کنید آیتی بهتر از این می خواهید ؟
می شنیدم که بهم می گفتند
سحر میداند سحر

سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان پر داوودی بود
چشمشان رابستیم
دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آئینه ها آشفتیم

 

 

 

سهراب سپهری . حجم سبز



واحه ای در لحظه


به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصدهایی است
 که خبر می آرند از گل واشده دورترین بوته خاک
روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سرتپه معراج شقایق رفتند
 پشت هیچستان چتر خواهش باز است
 تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگرمی آیید
 نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من

 

سهراب سپهری . حجم سبز

 







در گلستانه


 دشت هایی چه فراخ
            کوه هایی چه بلند
 

در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟

من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
، پی نوری ، ریگی ، لبخندی

پشت تبریزی ها
 غفلت پاکی بود که صدایم می زد

پای نی زاری ماندم
 باد می آمد گوش دادم
            چه کسی با من حرف می زد ؟
                         سوسماری لغزید ، راه افتادم

یونجه زاری سر راه
            بعد جالیز خیار ،
                         بوته های گل رنگ
                                     و فراموشی خاک

لب آبی
گیوه ها را کندم
            و نشستم پاها در آب

من چه سبزم امروز
 و چه اندازه تنم هوشیار است
            نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه


چه کسی پشت درختان است ؟
                        هیچ می چرد گاوی در کرد

ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
 سایه هایی بی لک ، گوشه ای روشن و پاک

کودکان احساس ! جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست
 مهربانی هست
سیب هست ایمان هست
                        آری تا
شقایق هست زندگی باید کرد

در دل من چیزی است
 مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
                        و چنان بی تابم که دلم می خواهد
                                    بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه

دورها آوایی است که مرا می خواند



سهراب سپهری . حجم سبز



تعداد کل صفحات: 7


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات