جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
پاداش


شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم

 
در چشمانم چه تابش ها که نریخت
و در رگهایم چه عطش ها که نشکفت


آمدم تا تو را بویم
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم

 
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روان خوبم می ربود
چه رویاها که پاره نشد
و چه نزدیک ها که دور نرفت

 
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود

آمدم تا تو را بویم

و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم

 
دیار من آن سوی بیابان هاست
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم
چشمک افق ها چه فریب ها که به هنگام نیاویخت
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد


 
آمدم تا تو را بویم
و تو گیاه تلخ افسونی
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم

 

 

 

سهراب سپهری . زندگی خواب ها



ندای آغاز


کفش هایم کو
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می اید
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد

باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می خواند

چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟

باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد : سهراب

کفش هایم کو؟

 

 

سهراب سپهری . حجم سبز



همراه


تنها در بی چراغی شبها می رفتم
        دستهایم از یاد مشعل ها تهی شده بود

همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود
        مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد
                                  لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود

تنها می رفتم می شنوی ؟ تنها

من از شادابی باغ زمرد کودکی به راه افتاده بودم
آیینه ها انتظار تصوریم را می کشیدند
درها عبور غمناک مرا می جستند
و من می رفتم

می رفتم تا درپایان خودم فرو افتم


ناگهان تو از بیراهه لحظه ها میان دو تاریکی به من پیوستی
صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت درآمیخت
همه تپشهایم از آن تو باد چهره به شب پیوسته ، همه تپشهایم

من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم
دستم را به سراسر شب کشیدم
زمزمه نیایش دربیداری انگشتانم تراوید
خوشه قضا را فشردم
قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید
و سرانجام در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم

میان ما سرگردانی بیابان هاست
بی چراغی شب ها ، بستر خاکی غربت ها ، فراموشی آتش هاست
میان ما هزار و یک شب جست و جو هاست

 

 

 

سهراب سپهری . آوار آفتاب




پیغام ماهی ها

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب
آب درحوض نبود
 ماهیان می گفتند
 هیچ تقصیر درختان نیست
 ظهر دم کرده تابستان بود
 پسر روشن آب لب پاشویه نشست
 و عقاب خورشید آمد او را به هوا برد که برد
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب
برق از پولک ما رفت که رفت
ولی آن نور درشت
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل می زد
چشم ما بود
روزنی بود به اقرار بهشت


تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن
و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است
باد می رفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا می رفتم

 

 

سهراب سپهری . حجم سبز



و

 

آری ما غنچه یک خوابیم
غنچه خواب ؟ آیا می شکفیم ؟
یک روزی بی جنبش برگ
اینجا ؟
نی در دره مرگ

تاریکی تنهایی
نی خلوت زیبایی

به تماشا چه کسی می آید

چه کسی ما را می بوید
...
و به بادی پرپر ...؟
...
و فرودی دیگر ؟
...

 

 

سهراب سپهری . شرق اندوه



غربت


ماه بالای سر آبادی است
اهل آبادی در خواب
 
روی این مهتابی خشت غربت را می بویم
باغ همسایه چراغش روشن
 
من چراغم خاموش
 
ماه تابیده به بشقاب خیار به لب کوزه آب
غوک ها می خوانند
مرغ حق هم گاهی
کوه نزدیک من است : پشت افراها سنجد ها
وبیابان پیداست
سنگ ها پیدا نیست گلچه ها پیدا نیست
سایه های از دور مثل تنهایی آب مثل آواز خدا پیداست
نیمه شب باید باشد
دب کبر آن است : دو وجب بالاتر از بام
 
آسمان آبی نیست روز آبی بود
یاد من باشد فردا بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم
یاد من باشد فردا لب سلخ طرحی از بزها بردارم
طرحی از جارو ها و سایه هاشان در آب
یاد من باشد هر چه پروانه که می افتد در آب زود از آب درآرم
یاد من باشد کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد
 
یاد من باشد فردا لب جوی حوله اتم را هم با چوبه بشویم


یادمن باشد تنها هستم
 
ماه بالای سر تنهایی است

 

 

سهراب سپهری . حجم سبز

 



صدای پای آب (اهل کاشانم)

صدای پای آب

نثار شب های خاموش مادرم !


اهل کاشانم 
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن شوقی
مادری دارم بهتراز برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که دراین نزدیکی است

***

زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود

***

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است

***

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست

***

و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوترنیست

***

کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم

...

کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم

 

...

 

 

سهراب سپهری . صدای پای آب

ادامه مطلب

تعداد کل صفحات: 7


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات