جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
غم پرست
  تو می روی و دل ز دست می رود
 مرو که با تو هر چه هست می رود
 دلی شکستی و به هفت آسمان
 هنوز بانگ این شکست می رود
 کجا توان گریخت زین بلای عشق
 که بر سر من از الست می رود
نمی خورد غم خمار عاشقان
 که جام ما شکست و مست می رود
 از آن فراز و این فرود غم مخور
 زمانه بر بلند و پست می رود
 بیا که جان سایه بی غمت مباد
 وگرنه جان غم پرست می رود
 شب غم تو نیز بگذرد ولی
 درین میان دلی ز دست می رود


هوشنگ ابتهاج


یاد آر

ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم
 
و ز یار شکایت سوی اغیار نبردیم
 
معلوم نشد صدق دل و سِرِّ محبت
تا این سر سودازده بر دار نبردیم
 
ما را چه غم سود و زیان است که هرگز
 
سودای تو را برسر بازار نبردیم
با حسن فروشان بهل این گرمی بازار
 
ما یوسف خود را به خریدارنبردیم
 
ای دوست که آن صبح دل افروز خوشت باد
 
یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم
سرسبزی آن خرمن گل باد اگر چند
 
از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم
 
بی رنگی ام از چشم تو انداخت اگر نه
کی خون دلی بود که در کار نبردیم
 
تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست
 
از آینه ای منت دیدار نبردیم

 

هوشنگ ابتهاج



در کوچه سار شب


درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند

نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود
که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند

 

هوشنگ ابتهاج



عشق هزار ساله

 

کیست که از دو چشم من در تو نگاه می کند
 
اینه ی دل مرا همدم آه می کند
 
شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورد من
 
عشق هزار ساله را بر تو گواه می کند
 
ای مه و مهر روز و شب اینه دار حسن تو
 
حسن ، جمال خویش را در تو نگاه می کند
 
دل به امید مرهمی کز تو به خسته ای رسد
 
ناله به کوه می برد شکوه به ماه می کند
 
باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات
 
کوه گران غصه را چون پر کاه می کند
 
آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد
 
هر رقمی که می زند نامه سیاه می کند
 
مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان
 
آن که غمش نمی خورد عمر تباه می کند

 

هوشنگ ابتهاج



وفا

بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم
 
ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم
ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی
که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم
 
بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل
 
چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم
ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم
 
مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم
 
یکی هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل
 
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم

 

هوشنگ ابتهاج

 



بیت الغزل

 این عشق ، چه عشق است ؟ ندانیم که چون است
 
عقل است و جنون است و نه عقل و نه جنون است
 

فرزانه چه دریابد و دیوانه چه داند ؟

 
از مستی این باده که هر روز فزون است

 
ماهی ست نهان بر سر این بحر پریشان
 
کاین موج سر آسیمه بلند است و نگون است

 
حالی و خیالی ست که بر عقل نهد بند
 
این طرفه چه آهوست کزو شیر زبون است ؟

 
آن تیغ کجا بود که ناگه رگ جان زد؟
پنهان نتوان داشت که اینجا همه خون است

 
با مطلع ابروی تو هوش از سر من رفت
 
پیداست که بیت الغزل چشم تو چون است

 
با زلف تو کارم به کجا می کشد آخر ؟
حالی که ز دستم سر این رشته برون است

 
سایه ! سخن از نازکی و خوش بدنی نیست
او خود همه جان است که در جامه درون است

 
برخیز به شیدایی و در زلف وی آویز
 
آن بخت که می خواستی از وقت ، کنون است

 
با خلعت خاکی طلبی طلعت خورشید
 
رخساره بر افروز که او اینه گون است

 

هوشنگ ابتهاج

 



مرغ دریا

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
 
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
 
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

 
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت

 
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

 
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

 
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
 
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

 
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
 
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

 
همنوای دل من بود به هنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

 

هوشنگ ابتهاج



تعداد کل صفحات: 6


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات