جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
خاکستر

چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت

نامهربان من که به ناز از برم گذشت

 

چون ابر نوبهار بگریم درین چمن

از حسرت گلی که ز چشم ترم گذشت

 

منظور من که منظره افروز عالمی ست

چون برق خنده ای زد و از منظرم گذشت

 

آخر به عزم پرسش پروانه شمع بزم

آمد ولی چو باد به خاکسترم گذشت 

 

دریای لطف بودی و من مانده با سراب

دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت

 

منت کش خیال توام کز سر کرم

همخوابه ی شبم شد و بر بسترم گذشت 

 

جان پرورست لطف تو ای اشک ژاله ، لیک

دیر آمدی و کار گل پرپرم گذشت

 

خوناب درد گشت و ز چشمم فرو چکید

هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت

 

صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ

هر دم که خاطرات تو از خاطرم گذشت

 

خوش سایه روشنی است تماشای یار را

این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت

 

 

هوشنگ ابتهاج



آخر دل است این

 دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
 
آهن که نیست جان من آخر دل است این
 

من می شناسم این دل مجنون خویش را
 
پندش مگوی که بی حاصل است این

 جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این

گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست
 
ای وای بر من و دل من ، قاتل است این

 منت چرا نهیم که بر خاک پای یار
 
جانی نثار کردم و ناقابل است این

 اشک مرا بدید و بخندید مدعی
 
عیبش مکن که از دل ما غافل است این

پندم دهد که سایه درین غم صبور باش
 
در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این

 

 

هوشنگ ابتهاج



زنده وار

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

 غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
 
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

 نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
 
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

 سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
 
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری

 به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
 
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


هوشنگ ابنهاج



امشب به قصه ی دل من گوش میکنی

امشب به قصه ی دل من گوش میکنی

فردا مرا چو قصه فراموش میکنی

 

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست

می گویمت ولی توکجا گوش میکنی

 

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

ای ماه با که دست در آغوش میکنی

 

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هشیار و مست را همه مدهوش میکنی

 

می جوش می زند به دل خم بیا ببین

یادی اگر ز خون سیاووش میکنی

 

گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بهتر ز گوهری که تو در گوش میکنی

 

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاه دار اگرش نوش میکنی

 

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش میکنی

 

 

 

هوشنگ ابتهاج

 



بگذر شبی به خلوت این همنشین درد

بگذر شبی به خلوت  این همنشین  درد

تا شرح  آن دهم که غمت با دلم چه کرد

 

خون می رود نهفته از این زخم  اندرون

ماندم خموش و آه ! که فریاد داشت درد

 

این طُرفه بین که با همه سیل ِ بلا که ریخت

داغ  محبت  تو به دلها نگشت سرد

 

من برنخیزم از سر ِ راه ِ وفای تو

از هستی ام اگر چه برانگیختند گَرد

 

روزی که جان فدا کنم ات باورت شود

دردا که جز به مرگ نسنجند قدر ِ مرد

 

ساقی بیار جام صبوحی که شب نماند

وان لعل فام خنده زد از جام ِ لاجورد

 

در کوی او که جز دل ِ بیدار ره نیافت

کی می رسند خانه پرستان ِ خواب گرد

 

باز آید آن بهار و گل  ِ سرخ بشکفد

جندین منال از نفس ِ سرد و روی زرد

 

خونی که ریخت از دل ِ ما سایه حیف نیست

گر زین میانه آب خورد پیر ِ هم نبرد

 

 

هوشنگ ابتهاج



+ تو ای پری کجایی

شبی که آواز نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه تو دویدم
دوان دوان تا لب چشمه رسیدم
نشانه ای از نی و نغمه ندیدم

تو ای پری کجایی
که رخ نمی نمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمی گشایی

من همه جا، پی تو گشته ام
از مه و مهر نشان گرفته ام
بوی تو را ز گل شنیده ام
دامن گل از آن گرفته ام

تو ای پری کجایی
که رخ نمی نمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمی گشایی

دل من سرگشته توست
نفسم آغشته توست
به باغ رویاها چو گلت بویم
بر آب و آیینه چو مهت جویم

تو ای پری کجایی

در این شب یلدا ز پی ات پویم
ز خواب و بیداری سخنت گویم

تو ای پری کجایی

مه و ستاره درد من می دانند
که همچو من پی تو سر گردانند
شبی کنار چشمه پیدا شو
میان اشک من چو گل وا شو

تو ای پری کجایی
که رخ نمی نمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمی گشایی

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

  دانلود آهنگ با صدای قوامی

  دانلود آهنگ با صدای محمد اصفهانی



حصار


 ای عاشقان ، ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
 
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

 آمد یکی آتش سوار ، بیرون جهید از این حصار
تا بردمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید

 

آن یوسف چون ماه را از چاه غم بیرون کشید
در کلبه ی احزان چرا این ناله ی محزون کنید

از چشم ما آیینه ای در پیش آن مه رو نهید
آن فتنه ی فتانه را برخویشتن مفتون کنید

 دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
 
از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید

 دیدم به خواب نیمه شب خورشید و مه را لب به لب
 
تعبیر این خواب عجب ، ای صبح خیزران ، چون کنید ؟

 نوری برای دوستان ، دودی به چشم ِ دشمنان !
من دل بر آتش می نهم ، این هیمه را افزون کنید

 زین تخت و تاج سرنگون تا کی رود سیلاب خون ؟
 
این تخت را ویران کنید ، این تاج را وارون کنید

 چندین که از خم در سبو خون دل ما می رود
 
ای شاهدان بزم کین پیمانه ها پرخون کنید

 

 

هوشنگ ابتهاج



تعداد کل صفحات: 6


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات