جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
پائیز

شب های ملال آور پاییز است
 
هنگام غزل های غم انگیز است
 
گویی همه غم های جهان امشب
 
در زاری این بارش یکریز است
ای مرغ سحر ناله به دل بشکن
 
هنگامه ی آواز شباویز است
 
دورست ازین باغ خزان خورده
 
آن باد فرح بخش که گلبیز است
 
ساقی سبک آن رطل گران پیش آر
 
کاین عمر گران مایه سبک خیز است
خاکستر خاموش مبین ما را
 
باز آ که هنوز آتش ما تیز است
 
این دست که در گردن ما کردند
 
هش دار که با دشنه ی خونریز است
 
برخیز و بزن بر دف رسوایی
 
فسقی که در این پرده ی پرهیز است
 
سهل است که با سایه نیامیزند
ماییم و همین غم که خوش آمیز است

 

هوشنگ ابتهاج





امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

 

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

 

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

 

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

 

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

 

 

 

هوشنگ ابتهاج

 



زندان شب یلدا

چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم

وین آتش خندان را با صبح برانگیزم

گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم

صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خک در آمیزم

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم

برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم


چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم

ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم


هوشنگ ابنهاج



آینه ی شکسته

 

بیایید ، بیایید که جان دل ما رفت
                       بگریید ، بگریید که آن خنده گشا رفت

برین خاک بیفتید که آن لاله فرو ریخت
                       برین باغ بگریید که آن سرو فرا رفت

درین غم بشینید که غم خوار سفر کرد
                       درین درد بمانید که امید دوا رفت

دگر شمع میارید که این جمع پراکند
                       دگر عود مسوزید کزین بزم صفا رفت

لب جام مبوسید که آن ساقی ما خفت
                       رگ چنگ ببرید که آن نغمه سرا رفت

رخ حسن مجویید که آن آینه بشکست
                       گل عشق مبویید که آن بوی وفا رفت

نوای نی او بود که سوط غزلم داد
                       غزل باز مخوانید که نی سوخت ، نوا رفت

ازین چشمه منوشید که پر خون جگر گشت
                       بدین تشنه بگویید که آن آب بقا رفت

سر راه نشستیم و نشستیم و شب افتاد
                       بپرسید ، بپرسید که آن ماه کجا رفت

زهی سایه ی اقبال کزو بر سر ما بود
                       سر و سایه مخواهید که آن فر هما رفت



هوشنگ ابتهاج



قصه درد

رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم

آشنای تو دلم بود و به دست تو سپردم 

 

اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد 

که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم

 

شرمم از آینه ی روی تو می آید اگر نه 

آتش آه به دل هست نگویی که فسردم

 

تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان 

من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم

 

می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا 

حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم

 

تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم 

غزلم قصه ی دردست که پرورده ی دردم 

 

خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد 

سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم



هوشنگ ابنهاج



نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی… ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

 

هوشنگ ابتهاج



رنج دیرینه


حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه ازین درد که جز مرگ منش درمان نیست
 
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
 
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
 
آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیست
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
 
آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست
 
این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
 
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
 
رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
 
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
 
صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
 
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست
تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست
سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
 
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

 

 

هوشنگ ابتهاج



تعداد کل صفحات: 6


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات