نه ... روبه روی تو بازندهاند حالا هم
قماربازترین مردهای دنیا هم
زمین زدم ورقی را ، شروع شد بازی
ولی به قصد فقط ، رو به رو شدن با هم
اگرچه میدانستی ، اگرچه میدیدم
در این مقابله جز باختن نمی خواهم
طنین قهقهه ات در تبسمم می ریخت
هجوم زلزله ات در غرور گهگاهم
سیاه و سرخ گره خورده بود و پیدا بود
جنونِ دست تو در تک تک ورق ها هم
در این نبرد ، فقط بی بی دل ات
کافیست
برای کشتن پنجاه و یک ورق با هم
به دست داشتی آن قدر دل که می لرزید
دل سیاه ترین برگ های بالا هم
مرا به باخت کشاندی ولی نیافتادم
به این امید که روز خداست فردا هم
شروع می شود این بازی ِ تمام شده
اگرچه رو بکنی برگ آخرت را هم
مهدی فرجی | میخانه ی بی خواب