جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
هرطور شده این راه را تا آخر می روم

باید بروم  ...

نه اولش پیداست و نه آخرش

            با این همه ، باید تا آخرش بروم  !

بگذار بنشینم و نفس تازه کنم ؛

نترس  !

تصمیم من عوض نمی شود ،

به سنگی بدل نمی شوم

                        که کنار راه افتاده باشد  !

 

نترس  ...

این بار هم که

 تاول پاهایم خشک شود

            دوباره عاشقت می شوم ؛

دوباره راه می افتم

            دوباره گم می شوم

هرطور شده

این راه را تا آخر می روم  !



کیکاووس یاکیده



بگو چه کار کنم ؟


بگو چه کار کنم ؟

وقتی شادی به دم بادکنکی بند است

 

و غم چون سنگی

مرا در سراشیب یک دره دنبال می کند

 

دل ام ؛

شاخه ی شاتوتی

            که باد ، خون اش را

                        به در و دیوار پاشیده است ...

 

 

غلامرضا بروسان 

 



رؤیای باشکوه رسیدن به ساحلت

مانند شیشه ای که خریدار سنگ بود

این دل شکستن تو برایم قشنگ بود

 

رؤیای باشکوه رسیدن به ساحلت

آغاز خودکشی هزاران نهنگ بود

 

ماه شب چهاردهی که تصاحبت

چون حسرتی به سینه صدها پلنگ بود

 

خوشبخت آن دلی که برای تو می تپید

خوشبخت آن دلی که برای تو تنگ بود

 

تـــو ؛ یک جهان تازه پر از صلح و دوستی

من ؛ کشوری که با همه در حال جنگ بود

 

با من هر آنچه از تو بجا ماند ، نام بود

از من هر آنچه بی تو بجا ماند ، ننگ بود

 

پایین نشسته ام که تو بالانشین شوی

این ماجرا حکایت الاکلنگ بود !

 

 

 

رضا نیکوکار

 

 



رفتی ...

من ،

برکه ­ای آرام بودم

            تـــو کودکی بازیگوش

 

یک سنگ پراندی ، رفتی

            یک عمر آشفته شد خوابم ...

 

 

رضا کاظمی




شاعر : رضا کاظمی ,
وقتی از چشم تو افتادم


وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست


ناگهان ، دریا ! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست


در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه ، هی "من عاشقت هستم" شکست


بعد تو آیینه های شعر ، سنگم می زنند
دل به هر آیینه ، هر آیینه ای بستم شکست


عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست


وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست

 

 

نجمه زارع



شاعر : نجمه زارع ,
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

 

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

 

با ساربان بگویید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

 

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

 

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

 

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

 

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل

بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

 

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت

باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

 

 

سعدی



شاعر : سعدی ,
 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات