جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
رؤیای باشکوه رسیدن به ساحلت

مانند شیشه ای که خریدار سنگ بود

این دل شکستن تو برایم قشنگ بود

 

رؤیای باشکوه رسیدن به ساحلت

آغاز خودکشی هزاران نهنگ بود

 

ماه شب چهاردهی که تصاحبت

چون حسرتی به سینه صدها پلنگ بود

 

خوشبخت آن دلی که برای تو می تپید

خوشبخت آن دلی که برای تو تنگ بود

 

تـــو ؛ یک جهان تازه پر از صلح و دوستی

من ؛ کشوری که با همه در حال جنگ بود

 

با من هر آنچه از تو بجا ماند ، نام بود

از من هر آنچه بی تو بجا ماند ، ننگ بود

 

پایین نشسته ام که تو بالانشین شوی

این ماجرا حکایت الاکلنگ بود !

 

 

 

رضا نیکوکار

 

 



باد بی قراری


این بوی غربت است ، که می آید
                        بوی برادران غریبم ؛ شاید
                                    بوی غریب پیرهنی پاره در باد

نه !
این بوی زخم گرگ نباید باشد
من بوی بی پناهی را از دور می شناسم

بوی پلنگ زخمی را در متن مه گرفته ی جنگل
بوی طنین شیهه ی اسبان را در صخره های ساکت کوهستان
            بوی کتان سوخته را در مشام ماه ، بوی پر کبود کبوتر را در چاه

این باد بی قراری وقتی که می وزد
دلهای سر نهاده ی ما
            بوی بهانه های قدیمی می گیرد

و زخمهای کهنه ی ما باز
                در انتظار حادثه ای تازه
                                    خمیازه می کشند

                                                       انگار بوی رفتن می آید
  

 

قیصر امین پور

 



اشک مهتاب 1

من آن ابرم که می آیم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو
که بارانم که بارانم سراپا

پرستوی فراری از بهارم
یک امشب میهمان این دیارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر اید
به دیدارم بیا چشم انتظارم

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

به شب فانوس بام تار من بود
گل آبی به گندمزار من بود
اگر با دیگران تابیده امروز
همه دانند روزی یار من بود

نسیم خسته خاطر شکوه آمیز
گلی را می شکوفاند دل آویز
گل سردی گل دوری گل غم
گل صد برگ و ناپیدای پاییز

من و تو ساقه یک ریشه هستیم
نهال نازک یک بیشه هستیم
جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر
شکسته از دم یک تیشه هستیم

سحرگاهی ربودندش به نیرنگ
کمند اندازها از دره تنگ
گوزن کوه ها دردره بی جفت
گدازان سینه می ساید به هر سنگ

سمندم ای سمند آتشین بال
طلایی نعل من ابریشمین یال
چنان رفتی بر این دشت غم آلود
که جز گردت نمی بینم به دنبال

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در برم بی تابه امشب

غروبه راه دور وقت تنگه
زمین و آسمان خونابه رنگه
بیابان مست زنگ کاروانهاست
عزیزانم چه هنگام درنگه

ز داغ لاله ها خونه دل من
گلستون شهیدونه دل من
نداره ره به آبادی رفیقون
بیابون در بیابونه دل من

از این کشور به آن کشور چه دوره
چه دوره خانه دلبر چه دوره
به دیدار عزیزان فرصتت باد
که وقت دیدن دیگر چه دوره

متابان گیسوان درهمت را
بشوی ای رود دلواپس غمت را
تن از خورشید پر کن ورنه این شب
بیالاید همه پیچ و خمت را

گلی جا در کنار جو گرفته
گلی ماوا سر گیسو گرفته
بهار است و مرا زینت دشت گلپوش
گلی باید که با من خو گرفته

سحر می آید و در دل غمینم
غمین تر آدم روی زمینم
اگر گهواره شب وا کند روز
کجا خسبم که در خوابت ببینم

نه ره پیدا نه چشم رهگشایی
نه سوسوی چراغ آشنایی
گریزی بایدم از دام این شب
نه پای ای دل نه اسب بادپایی

چرا با باغ این بیداد رفته ست ؟
بهاری نغمه ها از یاد رفته ست ؟
چرا ای بلبلان مانده خاموش
امید گل شدن بر باد رفته ست ؟

به خاکستر چه آتش ها که خفته است
چه ها دراین لبان نا شکفته است
منم آن ساحل خاموش سنگین
که توفان در گریبانش نهفته است

نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سایبانم بود و گم شد
به زیر آسمان در سایه تو
جهان دردیدگانم بود و گم شد

 

 

سیاوش کسرایی


خیالِ خامِ پلنگ من


خیال خام پلنگ من
 ، به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را ز بلندایش ، به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ؛ دل مغرورم ، پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ، ماه بلند من ، ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خدا حافظ ؛ اگرچه لحظه­ ی دیدارت

شروع وسوسه ­ای در من ، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم ، آری ؛ موازیان به ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز ، به یکدگر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گُل مُرده ، دوباره زنده نشد ، اما

بهار ، در گُل شیپوری ، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم ، شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغل پیشه ، بهانه اش ، نشنیدن بود

چه سرنوشت غم انگیزی ! که کرم کوچک ابریشم

تمام عُمر قفس می­بافت ، ولی به فکر پریدن بود



حسین منزوی

 



شاعر : حسین منزوی ,
 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات