می
توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی
آی…مثل خوره این فکر عذابم می داد
چوب من را بخوری ورد زبانها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده است
می توانی «عذرا» باشی ، «لیلا» بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگترین آدمها جا بشوی
بعد از این ، مرگ ، نفسهای مرا می شمرد
فقط از این نگرانم ، که تو تنها بشوی
مهدی فرجی