شد نغمه خوان مرغ سحر
چشمان من مانده به در
قلبم گواهى می دهد
كه
او نمى آید دگر
اى دل كجا رفته
چرا رفته
ز من راز خود نهفته
شب
تا سحر یک دم
ز دست غم دگر
چشم من نخفته
تا
نواى مرغ سحر برخیزد
جام
صبرم ریزد
طاقت از جان من گریزد
به
نامه او گرد فشانم
صد ره آن را خوانم
درد و غم با دلم ستیزد
به آن امیدم كه درآید
به خنده لب بگشاید
تا
شاید عقده ها گشاید
روى
مه بنماید تا غم سرآید
كاش مه من خنده زنان
آنكه
بود مونس جان
آید
و دل گردد شاد و بى تاب
او
بتابد بر من به ز مهتاب
به آن امیدم كه درآید
به خنده لب بگشاید
تا
شاید عقده ها گشاید
روى
مه بنماید تا غم سرآید
شد نغمه خوان مرغ سحر
چشمان من مانده به در
قلبم گواهى می دهد
كه
او نمى آید دگر
اى دل كجا رفته
چرا رفته
ز
من راز خود نهفته
شب
تا سحر یک دم
ز دست غم دگر
چشم من نخفته
کریم فکور