جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
نا آشنا

ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است

ماییم جای دیگر و او جای دیگر است

 

چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست

جز چشم دل که محو تماشای دیگر است

 

این صدف نه ز گوهر آزادگی تهی است

و آن گوهر یگانه به دریای دیگر است

 

در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست

تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است

 

امروز میخوری غم فردا و همچنان

فردا به خاطرت غم فردای دیگر است

 

گر خلق را بود سر سودای مال و جاه

آزاده مرد را سر و سودای دیگر است

 

دیشب دلم به جلوه مستانه ای ربود

امشب پی ربودن دلهای دیگر است

 

غمخانه ایست وادی کون و مکان رهی

آسودگی اگر طلبی جای دیگر است

 

 

رهی معیری



شاعر : رهی معیری ,
دریادل

دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم

تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بی حاصلم ؟

 

چون سایه دور از روی تو افتاده‌ام در کوی تو

چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم

 

از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی

چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم

 

لبریز اشکم جام کو ؟  آن آب آتش فام کو ؟

و آن مایهٔ آرام کو ؟ تا چاره سازد مشکلم

 

در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل

غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم

 

در عشق و مستی داده‌ام بود و نبود خویشتن

ای ساقی مستان بگو دیوانه‌ام یا عاقلم

 

چون اشک می‌لرزد دلم از موج گیسویی رهی

با آن که در طوفان غم دریا دلم دریا دلم

 

رهی معیری



شاعر : رهی معیری ,
وفای شمع

مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز

مرگ خود می‌بینم و رویت نمی بینم هنوز

 

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

 

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

 

غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز

 

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل به دامن میفشاند اشک خونینم هنوز

 

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

 

سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

 

خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز

 

 

رهی معیری



شاعر : رهی معیری ,
به پاس دوستی

بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی

دشمنیها کرد با من در لباس دوستی

 

کوه پا بر جا گمان می‌کردمش دردا که بود

از حبابی سست بنیان‌تر اساس دوستی

 

بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را

جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی

 

جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند

کور بادا دیدهٔ حق ناشناس دوستی

 

دشمن خویشی رهی کز دوستداران دوروی

دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی

 

 

رهی معیری



شاعر : رهی معیری ,
نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

 

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

 

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

 

چون سرشک از شوق بودم خاک بوس درگهی

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

 

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

 

درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

 

بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش

نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم

 

 

رهی معیری



شاعر : رهی معیری ,
یار دیرین

به سوی ما گذار مردم دنیا نمی‌افتد

کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمی‌افتد

 

منم مرغی که جز در خلوت شبها نمی‌نالد

منم اشکی که جز بر خرمن دلها نمی‌افتد

 

ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم

نگاه من به چشم آن سهی بالا نمی‌افتد

 

به پای گلبنی جان داده‌ام اما نمی‌دانم

که می‌افتد به خاکم سایهٔ گل یا نمی‌افتد

 

رود هر ذرهٔ خاکم به دنبال پریرویی

غبار من به صحرای طلب از پا نمی‌افتد

 

مراد آسان به دست آید ولی نوشین لبی جز او

پسند خاطر مشکل پسند ما نمی‌افتد

 

تو هم با سروبالایی سری داری و سودایی

کمند آرزو برجان من تنها نمی‌افتد

 

نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن

رهی دامان این دولت به دست ما نمی‌افتد

 

 

رهی معیری

 



شاعر : رهی معیری ,
پشیمانی
دل زود باورم را ، به كرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد، تو به ناز خود فزودی

به هم الفتی گرفتیم ، ولی رمیدی از ما
منو و دل همان كه بودیم وتو آن نه ای كه بودی

من از آن كشم ندامت ، كه ترا نیازمودم
تو چرا زمن گریزی ، كه وفایم آزمودی

ز درون بود خروشم ، ولی از لب خموشم
نه حكایتی شنیدی ، نه شكایتی شنودی

چمن از تو خرم ای اشك روان ، كه جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی ، كه زنده رودی



رهی معیری


شاعر : رهی معیری ,

تعداد کل صفحات: 4


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات