همینجا نشسته ام ...
پشت این در
از پنجره که نمی آیی !
از همینجا وارد میشوی ؛
نمیدانم کی ، اما روزی از همین جا می آیی
و من تا
آن روز اینجا مینشینم ، همینجا
چه فرقی میکند کجا باشم
من که جز تو چیزی نمی بینم
خیال دستهات تنم را از من گرفته است
گفته بودم ؟
میبرم تو را
در شهری بزرگ ، در میدانی قشنگ ،
روی دیوار چین ، وسط دیوار سرخ مسکو ...
نه !!
یک جای با شکوه روبه روی کافه ای
که روزی
همینگونه شراب نوشید
یا رستورانی که
زولا پول نداشت غذا بخورد ؛
یا خانه ی کافکا !
میخواهی وسط چارراهی
در نیویورک باز عاشق ات شوم ؟!
نمیشود لباسهام را همینجوری که تنم است
بپوشانم به تن تو ؟!
و لباسهات را همینجور که تنت است
بپوشانم به تنم ؟!
میشود جوری توی لباسها گیر بیافتیم
که برای بیرون آمدن چاره ای جز عشقبازی نباشد ؟!
نمیشود از هر طرف بچرخم
لب های تو برابرم باشد ؟
میشود از هر طرف بیایی با چشمهام ببوسمت ؟!
...
میچرخم
و باز میچرخم
شاید چشمهات را باز کردی ...
شاید حواست نبود
خواب
آلود بوسم کردی باز
...
باز صورتی میبوسمت
با طعم پرتقالی
تـــو به
هر رنگی خواستی نفس بکش !!
رنگ خدا خوب است ؛
یا رنگ دیگری نوازش ات کنم ؟!
عباس معروفی