جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
آبی خاکستری سیاه 2


من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید  :


 ”
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است


دل من در دل شب
            خواب پروانه شدن می بیند

مهر ، صبحدمان ، داس به دست

                        خرمن خواب مرا می چیند

آسمانها آبی

             
پر مرغان صداقت آبی ست

دیده درآینه ی صبح تو را می بیند

                        از گریبان تو صبح صادق
 
                                   می گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی
 ، تو گل یاسمنی
            تو چنان شبنم پاک سحری ؟
                                    نه ؛ از آن پاکتری

تو بهاری ؟

نه ؛ بهاران از توست
            از تو می گیرد وام
                        هر بهار این همه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

            ای بهین باغ و بهارانم تو

سبزی چشم تو
  دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
                                    مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
 
در من این سبزی هذیان از توست
            زندگی از تو و مرگم از توست

سیل سیال نگاه سبزت

همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
            و دراین راه تباه عاقبت هستی خود را دادم

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا

            در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟

مرغ آبی اینجاست

در خود آن گمشده را دریابم

در سحرگاه سر از بالش خواب بردار

کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن


باز کن پنجره را
            تو اگر بازکنی پنجره را
                        من نشان خواهم داد
                                    به تو زیبایی را


بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
            که در آن شکوت پیراستگی چه صفایی دارد

آری از سادگیش

چون تراویدن مهتاب به شب
                        مهر از آن می بارد

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
            کودک خواهر خویش

که در آن مجلس جشن

صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
            صحبت از سادگی و کودکی است
                                    چهره ای نیست عبوس

کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
                        شوکتی می بخشد

کودک خواهر من نام تو را می داند

                                    نام تو را می خواند

گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟


شاعر : حمید مصدق ,
آبی خاکستری سیاه 3

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات


آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
                        بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز


باز کن پنجره را صبح دمید
 
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد از لبان تو شنید :


زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت


می توان از میان فاصله ها را برداشت
 
دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله هاست


قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو تا به آرامش دل
            سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت یادگاران تو اند

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
            در تمام در و دشت سوکواران تو اند

 

در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا باز برمی گردی ؟
                                    چه تمنای محالی دارم
                                                خنده ام می گیرد

چه شبی بود و چه روزی افسوس

با شبان رازی بود ، روزها شوری داشت
ما پرستوها را از سر شاخه
                        به بانگ هی ، هی

                                    می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم

آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را

من گمان می کردم

دوستی همچون سروی سرسبز
             چهار فصلش همه آراستگی ست

من چه می دانستم هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی
                                    سبزه یخ می زند از سردی دی

من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
            قلبها ز آهن و سنگ ، قلبها بی خبر از عاطفه اند

از دلم رست گیاهی سرسبز

سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
                       
حاصل مهر تو بود

و چه رویاهایی که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بار گردید

دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
که پر پاک پرستو ها را بشکستند
...

و کبوترها را ...
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید


شاعر : حمید مصدق ,
آبی خاکستری سیاه 4

در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی

من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت

 
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
چه تهیدستی مرد
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم


تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم


چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژوکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم کم



شاعر : حمید مصدق ,
آبی خاکستری سیاه 5

چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مُردم ، مُردم

 
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی ،
                                    روی تو را
کاشکی می دیدم

شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که عجیب !‌ عاقبت مرد ؟
                                    افسوس کاش می دیدم

 


من به خود می گویم:
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟



باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خک گذشتی همه جا ؟
 آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
ای
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کن پنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
 که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
ای باز کن پنجره را
پنجره را می بندی
با من کنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو کنون چه فراموشیهاست


شاعر : حمید مصدق ,
آبی خاکستری سیاه 6

 

چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد

من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو کنون چه فراموشیها
با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست

تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فرانموشی من

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند




حمید مصدق


شاعر : حمید مصدق ,
هرگز هرگز

من تمنا کردم


                   که تو با من باشی


تو به من گفتی


                                                          هرگز هرگز


پاسخی سخت و درشت


و مرا غصه این هرگز کشت

 

 

 

حمید مصدق



شاعر : حمید مصدق ,
خورشید خاک
تو بالنده از سپهر بلندی

 تو مهری
 تو ماهی
 تو بارنده ابری به هر باغ بی بر
تو خوبی تو پاکی تو چون ژاله صبحگاهی

بهاری
تو برگی تو باری
قرار دل بی قراری
 تو ریزنده بر شط شوری و شوقی
تو چون آبشاری

 تو سرچشمه نور مهر پگاهی
نسیم خوش صبحگاهی
 تو نوری
 تو شعری
تو شوری
 تو ژرفای دریای وجد و سروری

تو روحی
 تو جانی
 تو یادآور پاکی کودکانی
تو بوی خوش بوستانی

تو شوق نویدی
تو گلهای سرخ و سپیدی

تو مهتاب رویایی تابناکی
تو خورشید خاکی

تو موجی
 نسیمی
 نسیمی که از توست امواج دریا
 تو موجی
که رسپنجه های نسیمش نوازد
 تو وجدی
تو شوری

 تو حالی
تو شعر خوش حافظی
لایزالی
تو گلهای باغی
 تو مدهوش و مستی
 تو هستی

 تو ای آن که روزی ندانم کجا خواهمت یافت
تو ای مایه شوق
شادی من
 تو ای گوهر پاک آزادی من

 

حمید مصدق
  

 



شاعر : حمید مصدق ,

تعداد کل صفحات: 5


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات