من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب
پروانه شدن می بیند
مهر ، صبحدمان ، داس به دست
خرمن
خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان
صداقت آبی ست
دیده درآینه ی صبح تو را می بیند
از
گریبان تو صبح صادق
می
گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی ، تو گل یاسمنی
تو چنان
شبنم پاک
سحری ؟
نه
؛ از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه ؛
بهاران از توست
از تو
می گیرد
وام
هر
بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین
باغ و
بهارانم تو
سبزی چشم تو دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع
سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی
از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین
راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده
ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر
بازکنی پنجره را
من
نشان خواهم داد
به
تو زیبایی
را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در
آن شکوت پیراستگی چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر
از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک
خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از
سادگی و کودکی است
چهره
ای نیست عبوس
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟