جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
خود شکن

این مرد خود پرست

این دیو، این رها شده از بند

مست مست

استاده روبه روی من و

خیره در منست

***

گفتم به خویشتن

آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟

مشتی زدم به سینه او،

ناگهان دریغ

آئینه تمام قد روبه رو شكست .

 

 

حمید مصدق






شاعر : حمید مصدق ,
دیدم در آن کویر درختی غریب را

دیدم در آن کویر درختی غریب را
محروم از نوازش یک سنگ رهگذر
تنها نشسته ای،
بی برگ و بار، زیر نفسهای آفتاب
در التهاب،
در انتظار قطره باران
در آرزوی آب.

ابری رسید،
-
چهر درخت از شعف شکفت.
دلشاد گشت و گفت :
  -
ای ابر، ای بشارت باران
   
آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت ؟

غرید تیره ابر،
برقی جهید و چوب درخت کهن بسوخت .

 

حمید مصدق




 



شاعر : حمید مصدق ,
دلم برای کسی تنگ است

دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را

                                    به میهمانی گلهای باغ می آورد

                  و گیسوان بلندش را به بادها می داد

                             و دستهای سپیدش را به آب می بخشید

 دلم برای کسی تنگ است

                که چشمهای قشنگش را

                        به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

      و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

 دلم برای کسی تنگ است

 که همچو کودک معصومی

               دلش برای دلم می سوخت

 و مهربانی را نثار من می کرد

 دلم برای کسی تنگ است

               که تا شمال ترین شمال با من رفت

                          و در جنوب ترین جنوب با من بود

 کسی که بی من ماند

 کسی که با من نیست

 کسی که . . .

 - دگر کافی ست.

  


حمید مصدق    

 



شاعر : حمید مصدق ,
در‌آمد

چگونه باز به ماتم نشست خانه ما

هزار نفرین باد  به دستهای پلیدی

 که سنگ تفرقه افکند در میانه ما

 

حمید مصدق



شاعر : حمید مصدق ,
دشت ارغوان

آه چه شام تیره ای، از چه سحر نمی شود

دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی شود

 

سقف سیاه آسمان سوده شده ست از اختران

ماه چه، ماه آهنی، این كه قمر نمی شود

 

وای ز دشت ارغوان، ریخته خون هر جوان

چشم یكی به ماتم اینهمه تر نمی شود

 

مادر داغدار من، طعنه تهنیت شنو

بهر تو طعن و تسلیت، گر چه پسر نمی شود

 

كودك بینوای من، گریه مكن برای من

گر چه كسی به جای من، بر تو پدر نمی شود

 

باغ ز گل تهی شده، بلبل زار را بگو:

(( از چه ز بانگ زاغها، گوش تو كر نمی شود ))

 

ای تو بهار و باغ من، چشم من و چراغ من

( بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود (

 

 

 

حمید مصدق



شاعر : حمید مصدق ,
بهاری پر از ارغوان

تو را دارم ای گل جهان با من است
تو تا با منی جان جان با من است
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوی من آیی به مهر
بهاری پر از ارغوان با من است
کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی کران با من است
روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار
شکرخنده آن دهان با من است

 

 

حمید مصدق



شاعر : حمید مصدق ,
درفش کاویان

زمانی دور
 در ایرانشهر
 همه در بیم
 نفس در تنگنای سینه ها محبوس
 همه خاموش
 و هر فریاد در زنجیر
و پای آرزو در بند
هزار آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش
فضای سینه از فریاد ها پر بود و لب خاموش
 و باد سرد
 چونان کولی ولگرد
 به هر خانه به هر کاشانه سر می کرد
 وبا خشمی خروشان
 شعله روشنگر اندیشه را می کشت
شب تاریک را تاریکتر می کرد
 نه کس بیدار
 نه کس را قدرت گفتار
 همه در خواب
 همه خاموش
به کاخ اندر
که گرداگرد آن را برج و بارو
تا دل قیرگون دریای وارون بود
 نشسته اژدهک دیوخو
 بر روی تخت خویشتن هشیار
 مبادا کس شود بیدار
 لبانش تشنه خون بود
 نمانده دور
ز چشم و گوش او پنهان ترین جنبش
 لبش را می فشرد آهسته با دندان
 غمین پژمان
 چنین با خویشتن نجوای گنگی داشت
 جز اینم آرزویی نیست
 که ریزم زیر تیغ خویش خون مردمان هفت کشور را
ولیکن برنمی آورد هرگز آرزویش را
 اردویسور آناهیتا
که نیک است او
 که پاک است او
 که در نفرت ز خوی اژدهک است او
در آن دوران در ایرانشهر
 همه روزش چو شبها تار
 همه شبها ز غم سرشار
 نه در روزش امیدی بود
نه شامش را سحرگاه سپیدی بود
 نه یک دل در تمام شهر شادان بود
 خورک صبح و ظهر و شام ماران دو کتف اژدهک پیر
 مدام از مغز سرهای جوانان این جوانمردان ایران بود
 جوانان را به سر شوری است توفانزا
 امید زندگی در دل
 ز بند بندگی بیزار
 و این را اژده
اک پیر می دانست
از اینرو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود

 

حمید مصدق


شاعر : حمید مصدق ,

تعداد کل صفحات: 5


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات