جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
این فلسفه ی ساده ی عشق است

این بار تو آتش شده ای ؛ پنبه من اما

آلوده مکن ساحت دامن به من اما


این فلسفه ی ساده ی عشق است که بخشید

سیبی به تو و حسرت چیدن به من اما


انداخته در گردش تقدیر دلم را

یک سینه نداده است از آهن به من اما


دور از منی آن گونه که این برکه از آن ماه

نزدیک تری از رگ گردن به من اما


از خرمن بر شانه رهایت نرسیده است

اندازه ی یک دانه ی ارزن به من اما


تا ملک فنا بیشتر از چند قدم نیست

با این همه امشب بده مأمن به من اما

 

 

 علیرضا بدیع

 



آن آهوی سیه چشم ...

دامن کشان همی شد در شرب زرکشیده

صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده


از
تاب آتش می ، بر گِرد عارضش خوی

چون قطره های شبنم بر برگ گل چکیده


لفظی
فصیح شیرین ، قدی بلند چابک

رویی لطیف زیبا ، چشمی خوش کشیده


یاقوت
جان فزایش از آب لطف زاده

شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده


آن
لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب

وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده


آن
آهوی سیه چشم از دام ما برون شد

یاران چه چاره سازم با این دل رمیده


زنهار
تا توانی اهل نظر میازار

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده


تا
کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت

روزی کرشمه ای کن ای یار برگزیده


گر
خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ

بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده


بس
شکر بازگویم در بندگی خواجه

گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده

 


حافظ




شاعر : حافظ ,
مهتاب سفر کرد

سرم را به جای شانه های تو ،

به دیوارهای بی اعتماد این شهر تکیه میدهم .

 
در کوچه هایی قدم میزنم

که مدت هاست از نبودن تو ، به خواب رفته اند .


آسمان ، در نبود تو

            مرثیه ی باران سر داده است


و من سالهاست ،

           در مهی غلیظ راه میروم .


شب های سیاه ،

با تماشای ماه ،

به این میرسم که چه قدر به تو شبیه است .


راز زیبایی این است:

آنچه به تو شبیه شود ،

            چشم نواز میشود .


در کوچه های "بی تو" قدم میزنم .

            دست هایم را به خودم می سپارم

                                    و موهای خیسم را به روسری .


خاطرات تو ، مرا آتش میزند .

و خونسردی مرا ،

            به باد میدهد .

 

به بودن تو سوگند ،

            هیچ چیز به وسعت رفتن تو ،

                                    مرا به شب نسپرده بود .

 

آن روز که آمدی ،

پاییز بود ، با بهاری که از تو ساخته بودم .

آن روز هم که می رفتی ،

بهار بود ، با پاییزی که تو خود ساخته بودی .

 

و من تو را ،

به خدایی سپردم که تو را از من ربود .

این خدایی که من دیدم ،

 . . .

کفر نمی گویم!

            آن روز که می رفتی ،

                                    مهتاب سفر کرد .

 

مهسا یوسفی




معراج چشم های شما آتشم زدند


این اشک ها به پای شما آتشم زدند

شکرخدا برای شما آتشم زدند


من جبرییل سوخته بالم ،نگاه کن 
!

معراج چشم های شما آتشم زدند


سر تا به پا خلیل گلستان نشین شدم

هر جا که در عزای شما آتشم زدند


از آن طرف مدینه و هیزم،ازاین طرف

با داغ کربلای شما  آتشم زدند


بردند روی نیزه دلم را و بعد از آن

یک عمر در هوای شما  آتشم زدند


گفتم کجاست خانه خورشید شعله ور

گفتند بوریای شما، آتشم زدند

 

 

سید حمیدرضا برقعی




باز محرم آمد ...

  




تعداد کل صفحات: 3


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات