جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
جان منی تو

من شوق قدم های رسیدن به تو هستم
یک شهر دلش رفت که من دل به تو بستم

آرامش لبخند تو اعجاز تو این است
زیبایی تو خانه براندازترین است

مستم نه از آن دست که میخانه بخواهد
وای از دل دیوانه که دیوانه بخواهد

میخواهمت ای هرچه مرا خواستنی تو
تو جان منی جان منی جان منی تو

مستم نه از آن دست که میخانه بخواهد
وای از دل دیوانه که دیوانه بخواهد

میخواهمت ای هرچه مرا خواستنی تو
تو جان منی جان منی جان منی تو

 

من بودم و غم ، تا که رسیدم به تو غم رفت
من آمدم از تو بنویسم که دلم رفت

این بار نشستم که تو را خوب ببینم
ای خوب تر از خوب تر از خوب ترینم

مستم نه از آن دست که میخانه بخواهد
وای از دل دیوانه که دیوانه بخواهد

میخواهمت ای هرچه مرا خواستنی تو
تو جان منی جان منی جان منی تو

 

احمد امیرخلیلی



درگیر تـــو بودم که نمازم به قضا رفت

درگیر تـــو بودم که نمازم به قضا رفت

در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت


سجاده گشودم که بخوانم غزلم را

سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت


در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد

آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت


بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت

این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت


من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم

من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت


با شانه شبی راهی زلفت شدم اما ...

من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت


در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند

ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت


میخواست بکوشد به فراموشی ات این شعر

سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت ...

 


 محمد سلمانی

 



زندگی با طعم بوسه

داشت برایم شعر میخواند

که پریدم میان یکی از مصرع ها و گفتم  :

بوسه دارید ؟

 

ابروهایش را گره زد و با لبخند نگاهم کرد  !

 

تکرار کردم شما بوسه دارید !؟

از آن بوسه ها که انتها ندارند !

 

که دوستت دارم هایم را لابه لایش بچشی و بفهمی  !

از آن بوسه ها که دهانم را طوری پر کند

از گوشه ی لبهایم بچکد روی لباسم ؛

گل کند ، شکوفه بزند ، بهار برسد !

 

از آن بوسه ها که

 تا ماه ها لبهایم را بچشم

 و با لبخند بگویم چقدر شیرینی  !

 

خندید ...

خندید و با چشم های بسته نگاهم کرد !

خندید و با لب بسته دیوانه خطابم کرد !

 

بلند گفت : دوستت دارم مجنون جان !

 

و من از خوشی میان شعری که میخواند

قافیه در قافیه ، ردیف شدم  !

 

زندگی انگار این بود ؛

دو مصرع ، کنار هم ، یک شاه بیت !

با طعم بوسه !

 

 

 حامد نیازی



شاعر : حامد نیازی ,
عشق ..


عشق باید به من بیاموزد ،

چگونه بیش از این تو را دوست بدارم و‌ نمیرم !

 

چگونه تنها تو را ببینم !

تو را بخواهم

 

عشق باید به من بیاموزد ،

چگونه بیش از این تو را ببوسم و تمام‌ نشوی !

 

چگونه تنها از آن‌ِ من باشی و کم‌ نیایی !

تو را زندگی ‌کنم         

 

عشق باید به من بیاموزد ،

چگونه عاشق باشم ،

و‌گرنه از منِ دیوانه ی‌تو بیش از این بر‌نمی آید ،

که گوش دنیا را پُر کنم از تو و

حرفهایی که خودت به جانم انداخته ای !

 

عشق باید به من بیاموزد تـــو را ...



حامد نیازی

 



شاعر : حامد نیازی ,
مردی که پرواز کرد ...

خسته از کدبانو بودن

با دو استکان کمر باریک چای خوش عطر و رنگ

کنارم نشست و گفت ...


 
امروز خیلی خسته شدم

 هم کلی کار مانده !

توام که هیچ کمکی نمیکنی !

 

با لبخند شیطنت آمیز گفتم : چشم ؛

شما کمی چشمهایت را ببند

 و استراحت کن تا ...


بوسه های نیمه کاره را تمام کنم

آغوش های نگرفته را بگیرم

دوستت دارم های نگفته را بگویم

         و کمی دورت بگردم ...

 

چپ چپ نگاهم کرد و گفت ...

واقعا که ؛ دیوانه !

از خواب پریدم !

 

هنوز نمیداند ...

شنیدن دیوانه از لب هایش

 میتواند مرا به اولین مردی تبدیل کند 

که پرواز کرد ، حتی در خواب ...

 

حامد نیازی


دو فنجان چای



شاعر : حامد نیازی ,
دوستت دارم

جیرجیرک ها

   یک کلمه بیشتر ندارند


با همان یک کلمه هم ،
 

بی شک ، چیزی به جز

            "دوستت دارم" نمی گویند


دیوانه که نیستند ...


کدام حرف را جز این

   می توان تا صبح بیدار ماند

                        و این همه تکرار کرد

 

 

رویا شاه حسین زاده

 



ماه بانو

ماه بانوی جزیره ! دلبری را بیخیال

 دامن گلدار رقص بندری را بیخیال

 

 من حواسم هست که دیوانه ات باشم مدام

 مو پریشان تر نکن ، یادآوری را بیخیال

 

می زنم پارو میان موج های نیلی ات

 ناخدا ! آن بادبان روسری را بیخیال

 

 چشم الماس زمرد پیکر یاقوت لب!

نقشه ی گنجی خودت ، نقش پری را بیخیال

 

 پیش باید رفت در دریای مواج تنت

 نه ! نینداز آن پلاک لنگری را بیخیال

 

 تفرقه ایجاد خواهد کرد آخر این شکاف

 خط بین سینه های مرمری را بیخیال

 

 دور انگشت تو می چرخم به هر سو خواستی

 آن سکان حلقه ی انگشتری را بیخیال

 

 دل ببر از من به هر اندازه میخواهی ولی

 دزد دریایی من ! غارتگری را بیخیال

 

 با نگاهت تا ابد تنها مرا آتش بزن

 آسمان خسته ی خاکستری را بیخیال

 

 چون صدف ، وا مانده آغوشم به مروارید تو

 مال من شو بعد از این و دیگری را بیخیال

 

 

شهراد میدری

 

 



تعداد کل صفحات: 3


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات