جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
قصّه ی عشق

زندگی ، بی تو پر از غم شدنش حتمی بود

با تو امّا غم من کم شدنش حتمی بود

همه جا ، از همه کس زخم زبان می خوردم

این وسط اسم تو مرهم شدنش حتمی بود

رگ خواب تو اگر دست دلم می افتاد

قصّه ی عشق ، فراهم شدنش حتمی بود

پا به پای من اگر آمده بودی در شهر

این خبر سوژه ی عالم شدنش حتمی بود

بین ما موش دواندند ! خودت می دانی

چون که این رابطه محکم شدنش حتمی بود

سیب و قلیان دو سیب و من و تو ... در این حال

شخص ابلیس هم آدم شدنش حتمی بود !

شک ندارم که اگر پای تو در بین نبود

"جنّت آباد" جهنّم شدنش حتمی بود ...


امید صباغ نو



بدجور دلتنگم ...

به مردادی ترین گرما قسم ، بدجور دلتنگم

شبیه گچ شده از دوری ات ، بانوی من ، رنگم !

 

حسودی می کند دستم به لب هایی که بوسیدت !

و من بیچاره ی چشم تو ام ... با چشم می جنگم !

 

تنم از عطر آغوش تو دارد باز می سوزد 

جهنّم شد بهشتم ؛ تا پرید آغوشت از چنگم

 

نظام آفرینش ناگهان بر عکس شد ، دیدم

زدی با شیشه ی قلبت شکستی این دل سنگم !

 

گلویم را گرفته بغضی از جنس سکوت امشب

"گل گلدون من ..." جا باز کرده توی آهنگم !

 

بدم می آید از اینقدر تنهایی ... و دلشوره 

ازین احساسهای مسخره ، از گوشی ام ، زنگم !

 

فضای شعر هم بدجور بوی لج گرفته ، نه ؟

دقیقاً بیست و یک روز است گیج و خسته و منگم !

 

تو تقصیری نداری ، من زیادی عاشق ات هستم 

همین باعث شده با هر نگاهی زود می لنگم !

 

همان بهتر که از هذیان نوشتن دست بردارم 

به مرگ شاعر چشمت قسم ... بدجور دلتنگم

 

 

امید صباغ نو



مثل هر شب ، هوس عشق خودت زد به سرم

مثل هر شب ، هوس عشق خودت زد به سرم

چند ساعت شده از زندگی‌ام بی خبرم

 

این همه فاصله ، ده جاده و صد ریل قطار

بال پرواز دلم کو ، که به سویت بپرم؟

 

از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من !

بین این قافیه‌ها گم شده و در‌به‌درم

 

تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر

این همه فاصله کوتاه شود در نظرم

 

بسته بسته "کدوئین" خوردم و عاقل نشدم !

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم !

 

بی تو دنیا به دَرَک ! بی تو جهنّم به دَرَک !

کفر مطلق شده ام، دایره‌ای بی‌وترم

 

من خدای غزل ناب نگاهت شده‌ام

از رگ گردن تـــو ، من به تو نزدیکترم

 

 

امید صباغ نو



عشق حرمت داشت ...

زمانه یک سر سوزن اگر که غیرت داشت

تـــو سهم من شده بودی و عشق حرمت داشت

 

همیشه بی تو جهان لحظه لحظه اش غم بود

اگرچه از تو چه پنهان ، غم تو لذت داشت

 

جهان به شیوه ی دلخواه من نمی چرخید

و صبح صادق من غربت هدایت داشت

 

تو هم شبیه زمانه ، مرا زمین زده ای

نمی شود که به این رسم زشت عادت داشت

 

نخواستی که بفهمی دل ش ک س ت ه ی من 

فقط نیاز به یک ذره استراحت داشت

 

برو به عاقبت این قضیه فکر نکن

برو کنار کسی که به تو محبت داشت

 

و شک نکن که تو را در بهشت می بینم

اگر حیات پس از مرگ واقعیت داشت

 

 

امید صباغ نو

 



او یک فرشته بود ...

جادوی چشم های تو را دختری نداشت
جادوی چشم های تو را دیگری نداشت

می خواستم وجود تو را شاعری کنم
این کار احتیاج به خوش باوری نداشت

آتش زدی به زندگیِ مردِ آذری
تقویم قبلِ آمدن ات «آذر»ی نداشت

در چشم هات معجزه بیداد می کند
باید چگونه دعویِ پیغمبری نداشت ؟!

یک شهر در به در شده است از حضورِ تو
یوسف هم اینقَدَر ، به خدا مشتری نداشت

بر «تختِ» خود بخواب و به «جمشید» ها بگو
این مرد قصدِ غارت و اسکندری نداشت

وقتی که رفت ، جنسِ دلش را شناختم
او یک فرشته بود ، اگرچه پری نداشت...


امید صباغ نو




بوی تو را گرفته مشامم عزیز من

نعنای تند ، مزّه ی اُربیت ؛ سوء ظن !

دیوانگیّ مزمن مردی به نام من ...

 

دارم میان خاطره ها پرسه میزنم

در صفحه های منقبض با تو گم شدن

 

-لب روی لب- بغل کن عزیزم مرا ببوس

حالم عجیب میشود از بوسه ی خفن !!

 

من بیخیال وسوسه و شعر میشوم

در این حریم خلوت یک عشق تن به تن

 

شرقی ترین نگاه تو بیچاره کرده اند

این چشمهای غمزده را آهوی ختن

 

مستم ، کمی برای دلم بندری برقص

مثل جلیل توی رباعی ؛ دَدَن دَدَن ...

 

بوی تو را گرفته مشامم عزیز من

چیزی شبیه عطر وجود تو ، عطر زن ...

 

 

امید صباغ نو




برچسب‌ها : #بوسه
درد ِعشقی کشیده ام که ...

درد ِعشقی کشیده ام که فقط ، هر که باشد دچار می فهمد

مرد ، معنای غصّه را وقتی ، باخت پای قمار می فهمد !


بودی و رفتی و دلیلش را ، از سکوتت نشد که کشف کنم

شرح ِ تنهایی مرا امروز ، مادری داغدار می فهمد !


دودمانم به باد رفت امّا ، هیچ کس جز خودم مقصّرنیست

مثل یک ایستگاه ِمتروکم ، حسرتم را قطار می فهمد !


خواستی باتمامِ بدبختی ، روی دستِ زمانه باد کُنم !

درد آوارگیِ هر شب را ، مُرده ی بی مزار می فهمد


هر قدم دورتر شدی از من ، ده قدم دورتر شدم از او

علّت شکّ سجده هایم را ، « مهُرِرکعت شمار» می فهمد !


قبلِ رفتن نخواستی حتّی ، یک دقیقه رفیقِ من باشی

ارزش یک دقیقه را تنها ، مُجرمِ پای دار می فهمد


شهر ، بعد از تو در نگاهِ من ، با جهنّم برابری می کرد

غربتِ آخرین قرارم را ، آدم ِ بی قرار می فهمد


انتظارِمن ازتوانِ تو ، بیشتر بود ، چون که قلبم گفت :

بس کن آخر ! مگر کسی که نیست ، چیزی از انتظار می فهمد ؟!



امید صباغ نو

 




تعداد کل صفحات: 2


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات