جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
کجاست خانه ی باد ؟


میان تاریکی تو را صدا کردم

سکوت بود و نسیم که پرده را می برد .
در آسمان ملول ستاره ای می سوخت

ستاره ای می رفت ، ستاره ای میمرد !

 

ترا صدا کردم

ترا صدا کردم ، تمام هستی من ...

چو یک پیالۀ شیر میان دستم بود

نگاه  آبی ماه به شیشه ها می خورد

 

ترانه ای غمناک چو دود بر می خاست

ز شهر زنجره ها چو دود میلغزید

                                    به روی پنجره ها

 

تمام شب آنجا میان سینه ی من

کسی ز نومیدی نفس نفس می زد

کسی به پا می خاست کسی تو را می خواست

دو دست سرد او را دوباره پس می زد !

 

تمام شب آنجا ز شاخه های سیاه

غمی فرو میریخت کسی ز خود میماند

کسی ترا می خواند

            هوا چو آواری به روی او می ریخت

 

درخت کوچک من به باد عاشق بود

به بادِ بی سامان کجاست خانه ی باد ؟

                                    کجاست خانه ی باد ؟

 

 

 

فروغ فرخزاد

 



شوق

یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟

چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید

اشک شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز

 

چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟

سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال

نگهی گمشده در پرده رویائی دور

پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال

 

چه ره آورد سفر دارم ... ای مایه عمر؟

دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب

لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز

بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب

 

ای بسا در پی آن هدیه که زیبندۀ تست

در دل کوچه و بازار شدم سرگردان

عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم

پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان

 

چو در آئینه نگه کردم، دیدم افسوس

جلوۀ روی مرا هجر تو کاهش بخشید

دست بر دامن خورشید زدم تا بر من

عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

 

حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم

ای امید دل دیوانۀ اندوه نواز

بازوان را بگشا تا که عیانت سازم

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز

 

 

 

فروغ فرخزاد



خسته

از بیم و امید عشق رنجورم

آرامش جاودانه می خواهم

بر حسرت دل دگر نیفزایم

آسایش بیکرانه می خواهم

 

پا بر سر دل نهاده می گویم

بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر

یک بوسه ز جام زهر بگرفتن

از بوسه آتشین او خوشتر

 

پنداشت اگر شبی به سرمستی

در بستر عشق او سحر کردم

شبهای دگر که رفته از عمرم

در دامن دیگران به سر کردم

 

دیگر نکنم ز روی نادانی

قربانی عشق او ، غرورم را

شاید که چو بگذرم از او یابم

آن گمشده شادی و سُرورم را

 

آنکس که مرا نشاط و مستی داد

آنکس که مرا امید و شادی بود

هرجا که نشست بی تامل گفت:

" او یک زن ساده لوح عادی بود "

 

می سوزم از این دوروئی و نیرنگ

یکرنگی کودکانه می خواهم

ای مرگ از آن لبان خاموشت

یک بوسه جاودانه می خواهم

 

رو ، پیش زنی ببر غرورت را

کاو عشق ترا به هیچ نشمارد

آن پیکر داغ و دردمندت را

با مهر به روی سینه نفشارد

 

عشقی که ترا نثاره ره کردم

در سینه دیگری نخواهی یافت

زان بوسه که بر لبانت افشاندم

شورنده تر آذری نخواهی یافت

 

در جستجوی تو و نگاه تو

دیگر ندود نگاه بی تابم

اندیشه آن دو چشم رویائی

هرگز نبرد ز دیگان خوابم

 

دیگر به هوای لحظه ای دیدار

دنبال تو در به در نمی گردم

دنبال تو ای امید بی حاصل

دیوانه و بی خبر نمی گردم

 

در ظلمت آن اتاقک خاموش

بیچاره و منتظر نمی مانم

هر لحظه نظر به در نمی دوزم

وان آه نهان به لب نمی رانم

 

ای زن که دلی پر از صفا داری

از مرد وفا مجو، مجو، هرگز

او معنی عشق را نمی داند

راز دل خود به او مگو هرگز

 

 

 

فروغ فرخزاد



چون سنگها ٬ صدای مرا گوش می کنی

چون سنگها ٬ صدای مرا گوش می کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

 

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

 

دستِ مرا که ساقه سبز نوازش است

با برگهای مرده هماغوش می کنی

 

گمراه تر ز روح شرابی و دیده را

در شعله می نشانی و مدهوش می کنی

 

ای ماهی طلایی مرداب خون من

خوش باد مستی ات که مرا نوش می کنی

 

تو دره بنفش غروبی که روز را

بر سینه می فشاری و خاموش می کنی

 

در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟

 

 

فروغ فرخزاد



پاسخ

  

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند.

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چو زاهدان سیه كار خرقه پوش

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

 

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به كه زیر لب

بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا

 

ما را چه غم كه شیخ شبی در میان جمع

بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او می گشاید ... او كه به لطف و صفای خویش

گوئی كه خاك طینت ما را ز غم سرشت

 

توفان طعنه خنده ما را ز لب نشست

كوهیم و در میانه دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یكتای راستیست

زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم

 

مائیم ... ما كه طعنه زاهد شنیده ایم

مائیم ... ما كه جامه تقوی دریده ایم

زیرا درون جامه بجز پیكر فریب

زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم!

 

آن آتشی كه در دل ما شعله می كشید

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر بما كه سوخته ایم از شرار عشق

نام گناهكاره رسوا! نداده بود

 

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان

در گوش هم حكایت عشق مدام ما

«هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد بعشق

ثبت است در جریده عالم دوام ما»

 

 

فروغ فرخزاد



پرواز را به خاطر بسپار


دلم گرفته است 

دلم گرفته است


به ایوان می روم و انگشتانم را 

بر پوست کشیدهٔ شب می کشم


چراغ های رابطه تاریکند 

چراغ های رابطه تاریکند


کسی مرا به آفتاب 

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار 

پرنده مردنی ست

 

فروغ فرخزاد





هدیه
من از نهایت شب حرف می زنم

من از نهایت تاریکی

          و از نهایت شب حرف می زنم

 

اگر به خانه ی من آمدی
          برای من ای مهربان چراغ
بیاور

                                و یک دریچه که از آن

                                       به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم.

 

 

فروغ فرخزاد








برچسب‌ها : #چراغ

تعداد کل صفحات: 2


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات