جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
ریشه در خاک

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشک من تو را بدرود خواهد گفت .


نگاهت تلخ و افسرده ست .

دلت را خارخار ناامیدی سخت آزرده ست .

غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است !


تو با خون و عرق ، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی .

تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی .

تو را کوچیدن از این خاک ، دل بر کندن از جان است !

تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است .

 

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران ،

تو را این خشک سالی های پی در پی ،

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران ،

تو را تزویر غمخواران ، ز پا افکند

 

تو را هنگامهء شوم شغالان ،

بانگ بی تعطیل زاغان ، در ستوه آورد .

 

تو با پیشانی پاک نجیب خویش ،

که از آن سوی گندم زار ،

طلوع با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشید است ؛

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت ،

تو با آن چهرهء افروخته از آتش غیرت ،

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است ،

تو با چشمان غم باری ،

که روزی چشمه جوشان شادی بود

و اینک حسرت و افسوس ،

بر آن سایه افکنده ست خواهی رفت .

و اشک من تو را بدرورد خواهد گفت !


من اینجا ریشه در خاکم .

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم .

من اینجا تا نفس باقی ست می مانم .

من از اینجا چه می خواهم ، نمی دانم !


امید روشنایی گر چه در این تیره گی ها نیست ،

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم .

من اینجا روزی آخر از دل این خاک ،

با دست تهی گل بر می افشانم .

 

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه ،

چون خورشید ، سرود فتح می خوانم ،

و می دانم تو روزی باز خواهی گشت !

 

 

فریدون مشیری



کنار تـــو

روزهایی که

 بی تـــو می­گذرد ،

      گرچه با یاد توست ثانیه هاش ...

 

آرزو باز می­کشد فریاد :

               در کنار تـــومی­گذشت ای کاش !

 

 

فریدون مشیری



آیا دوستم داری ؟

هر روز می پرسی که :

                         آیا دوستم داری ؟

من ، جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم

تو در نگاه من ، چه می خوانی ؟ نمی دانم


اما به جای من ،

 تـــو پاسخ می دهی : آری  !

ما هر دو می دانیم

چشم و زبان ، پنهان و پیدا ، رازگویانند

و آنها که دل به یکدیگر دارند

حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند

ننوشته می خوانند

من « دوست دارم» را

پیوسته ، در چشم تو می خوانم

نا گفته ، می دانم

من آنچه را احساس باید کرد

یا از نگاه دوست باید خواند

هرگز نمی پرسم

 

هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟

            قلب من و چشم تو می گوید به من : آری


 

فریدون مشیری

 



ستاره ی کور


 ناتوان گذشته ام ز کوچه ها
 
نیمه جان رسیده ام به نیمه راه
 
چون کلاغ خسته ای در این غروب
 
می برم به آشیان خود پناه !

در گریز ازین زمان بی گذشت
در فغان ازین ملال بی زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خیال

سر نهاده چون اسیر خسته جان
در کمند روزگار بدسرشت
رو نهفته چون ستارگان کور
در غبار کهکشان سرنوشت

می روم ز دیده ها نهان شوم
می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد
یا ترا دوباره مهربان کنم

این زمان نشسته بی تو با خدا
آنکه با تو بود با خدا نبود
می کند هوای گریه های تلخ
آن که خنده از لبش جدا نبود

بی تو من کجا روم ؟ کجا روم ؟
 
هستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
 
من مگر ز دست خود کنم فرار !

 تا لبم دگر نفس نمی رسد
ناله ام به گوش کس نمی رسد
 
می رسی به کام دل که بشنوی
ناله ای ازین قفس نمی رسد!

فریدون مشیری



برچسب‌ها : #ستاره #قفس
ما هر دو محو تماشای بهاریم

بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز

بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ،

پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم


خورشید از آن دور ، از آن قله پر برف

آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز

سیمرغ طلایی پرو بالی ست که چون من

از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز


پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست

پرواز به آنجا که سرود است و سرورست

آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح

رویای شرابی ست که در جام بلور است


آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب

از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد ،

چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!


من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است

راه دل خود را ، نتوانم که نپویم

هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید

چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم!


او ، روشنی و گرمی بازار وجود است

در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست

او یک سرآسوده به بالین ننهادست

من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست


ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری

از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم

ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت

با دیده جان ، محو تماشای بهاریم


ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ،

ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،

بگذار که سرمست و غزل خوان من و خورشید:

بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم.



فریدون مشیری




خوش بحال روزگار …


بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک

         شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک


آسمان آبی و ابر سپید ، برگهای سبز بید

                                    عطر نرگس ، رقص باد ،

                                   
نغمه و بانگ پرستوهای شاد

                   خلوت گرم کبوترهای مست ،


نرم نرمک میرسد اینک بهار
 ،
                       
خوش بحال روزگار


خوش بحال چشمه ها و دشتها

                    خوش بحال دانه ها و سبزه ها


خوش بحال غنچه های نیمه باز
         خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز


خوش بحال جان لبریز از شراب

                             خوش بحال آفتاب


ای دل من ، گرچه در این روزگار
            جامهء رنگین نمی‌پوشی به کام
                          بادهء رنگین نمی‌نوشی ز جام


نقل و سبزه در میان سفره نیست
        جامت از آن می که می‌باید تهی است


ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم
            ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
                        ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار  


گر نکوبی شیشهء غم را به سنگ
                        هفت رنگش میشود هفتاد رنگ



فریدون مشیری



سه رباعی از فریدون مشیری


غروب

 

چو ماه از کام ظلمتها دمیدی

جهانی عشق در من آفریدی

دریغا با غروب نا به هنگام

مرا در کام ظلمت ها کشیدی

 

 

حاصل عشق

 

یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو

 

 

به یاران نیمه راه

 

کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم

 

فریدون مشیری



تعداد کل صفحات: 5


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات