با
دریغی سنگین
شعر
آمیخته با حسرت یک خاطره را
قصه حادثه ی برج و کبوتر
را
یک
بار دیگر می خوانم
ای پرنده ی مهاجر ای مسافر
ای مسافر من ، ای رفته به معراج
تو به اندازه ی قدرت
پریدن
تو به اندازه ی دل بریدن
از خاک
عزیزی ؛
زیر این گنبد نیلی ، زیر این چرخ کبود
توی یک صحرای دور ، یه برج پیر و
کهنه بود
یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد
از افق ، کبوتری تا برج کهنه پر گشود
خسته و گمشده از اون ور صحرا می اومد
باد پراشو می شکست بارون بهش سیلی می
زد
برج تنها سرپناه خستگی شد
مهربونیش مرهم شکستگی شد
اما این حادثه ی برج و کبوتر
قصه ی فاجعه ی دلبستگی شد
آخر این قصه رو ... تو می دونی .... تو می دونستی
من
نمی تونم برم .... تو می تونی .... تو می تونستی
باد و بارون که تموم شد ، اون پرنده پر کشید
التماس و اشتیاقو ته چشم
برج ندید
عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود
بعد از اون حتی تو خوابم
اون پرنده رو ندید
ای پرنده ی من ای مسافر من
من همون پوسیده ی تنها
نشینم
هجرت تو هر چه بود معراج تو بود
اما من اسیر مرداب زمینم
راز پرواز و فقط تو می دونی ... تو می دونستی
نمی تونم بپرم .... تو می
تونی .... تو می تونستی
آخر
این قصه رو ... تو می دونی .... تو می دونستی
من
نمی تونم برم .... تو می تونی .... تو می تونستی
اردلان سرفراز