درگیر تـــو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا
رفت
سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما
رفت
در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه
صدا رفت
بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه
کجا رفت
من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا
رفت
با شانه شبی راهی زلفت شدم اما ...
من گم شدم و شانه پی کشف طلا
رفت
در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده
چرا رفت
میخواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به
هوا رفت ...
محمد سلمانی