نه !
من این کار را نمیکنم
یکبار به دریا گفتم
داشت خودش را غرق میکرد
با در شوخی کردم
از لولا در آمد ، از پلهها افتاد
میخواست
بشکند !
حالا فکر کن ؛
به پنجره بگویم
وای به پنجره بگویم ،
خودش را پایین میاندازد
نه ، من
اینکار را نمیکنم
باغ بشنود ،
باد را راه نمیدهد
حیاط ، حیاتش جان میدهد
نه ، من
این کار را نمیکنم
بخدا
به خواب بگویم ، نمیآید
به صبح
بگویم ، میخوابد
شب بفهمد
کابوس میشود وُ
بیدار
نمیشود
تازه اینها هیچ !
عروسکت ...!
عروسکت ، نمیدانی که
رفته برای خودش لباس دوخته
لبهایش را رژ زده ،
موهایش را بافته ،
ناخنهایش را لاک گرفته
کلی عشوه وُ ناز خریده
قشنگ شده ...
کجای کاری ؟!
عروسکت آینه را خسته کرده
عروسکت ، عروسکش را جواب کرده
نه !
من این کار را نمیکنم
خودت بیا
بگو ، نمیآیی ...
افشین صالحی