جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
چشم من

چشم من بیا منو یاری بکن
گونه هام خشکیده شد ، کاری بکن

غیر گریه مگه کاری می شه کرد
کاری از ما نمی آد ، زاری بکن

اون که رفته ، دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت دل من گریه می خواد

هر چی دریا رو زمین داره خدا
با تموم ابرای آسمونا

کاشکی می داد همه رو به چشم من

تا چشام به حال من گریه کنن

اون که رفته ، دیگه هیچ وقت نمی آد

تا قیامت ،‌ دل من گریه می خواد

قصه ی گذشته های خوب من

خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن

حالا باید سر رو زانوم بذارم

تا قیامت اشک حسرت ببارم

دل هیچ کی مثل من غم نداره

مثل من غربت و ماتم نداره

حالا که گریه دوای دردمه

چرا چشمم اشکشو کم می آره

خورشید روشن ما رو دزدیدن

زیر اون ابرای سنگی کشیدن

همه جا رنگ سیاه ماتمه

فرصت موندنمون خیلی کمه

اون که رفته ،‌ دیگه هیچ وقت نمی آد

تا قیامت دل من گریه می خواد

سرنوشت چشاش کوره نمی بینه

زخم خنجرش می مونه تو سینه

لب بسته سینه ی غرق به خون

قصه ی موندن آدم همینه

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی آد

تا قیامت ، دل من گریه می خواد

 

 

اردلان سرفراز




اشک مهتاب 1

من آن ابرم که می آیم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو
که بارانم که بارانم سراپا

پرستوی فراری از بهارم
یک امشب میهمان این دیارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر اید
به دیدارم بیا چشم انتظارم

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

به شب فانوس بام تار من بود
گل آبی به گندمزار من بود
اگر با دیگران تابیده امروز
همه دانند روزی یار من بود

نسیم خسته خاطر شکوه آمیز
گلی را می شکوفاند دل آویز
گل سردی گل دوری گل غم
گل صد برگ و ناپیدای پاییز

من و تو ساقه یک ریشه هستیم
نهال نازک یک بیشه هستیم
جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر
شکسته از دم یک تیشه هستیم

سحرگاهی ربودندش به نیرنگ
کمند اندازها از دره تنگ
گوزن کوه ها دردره بی جفت
گدازان سینه می ساید به هر سنگ

سمندم ای سمند آتشین بال
طلایی نعل من ابریشمین یال
چنان رفتی بر این دشت غم آلود
که جز گردت نمی بینم به دنبال

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در برم بی تابه امشب

غروبه راه دور وقت تنگه
زمین و آسمان خونابه رنگه
بیابان مست زنگ کاروانهاست
عزیزانم چه هنگام درنگه

ز داغ لاله ها خونه دل من
گلستون شهیدونه دل من
نداره ره به آبادی رفیقون
بیابون در بیابونه دل من

از این کشور به آن کشور چه دوره
چه دوره خانه دلبر چه دوره
به دیدار عزیزان فرصتت باد
که وقت دیدن دیگر چه دوره

متابان گیسوان درهمت را
بشوی ای رود دلواپس غمت را
تن از خورشید پر کن ورنه این شب
بیالاید همه پیچ و خمت را

گلی جا در کنار جو گرفته
گلی ماوا سر گیسو گرفته
بهار است و مرا زینت دشت گلپوش
گلی باید که با من خو گرفته

سحر می آید و در دل غمینم
غمین تر آدم روی زمینم
اگر گهواره شب وا کند روز
کجا خسبم که در خوابت ببینم

نه ره پیدا نه چشم رهگشایی
نه سوسوی چراغ آشنایی
گریزی بایدم از دام این شب
نه پای ای دل نه اسب بادپایی

چرا با باغ این بیداد رفته ست ؟
بهاری نغمه ها از یاد رفته ست ؟
چرا ای بلبلان مانده خاموش
امید گل شدن بر باد رفته ست ؟

به خاکستر چه آتش ها که خفته است
چه ها دراین لبان نا شکفته است
منم آن ساحل خاموش سنگین
که توفان در گریبانش نهفته است

نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سایبانم بود و گم شد
به زیر آسمان در سایه تو
جهان دردیدگانم بود و گم شد

 

 

سیاوش کسرایی


مرگ تدریجی


همنیشین گل شدم دیدم که خارم سال ها

                          تازه فهمیدم که غمخواری ندارم سال ها

می روم چون ابر سرگردان به روی کوه و دشت

                          می روم تنها شوم شاید ببارم سال ها


کو زمین بایری تا مرهم دردم شود

                          من که از داغ دل خود، سوگوارم سال ها


بعد از این حتی اگر کوه یخی پیدا کنم

                          سر به روی شانه هایش می گذارم سال ها


خسته ام، این مرگ تدریجی امانم را برید

                         می شـمـــارم روزهــای آخــرم را سال ها

 


سید مهدی موسوی

 



ابر بی باران


شب غیر هلا
ک جان بیداران نیست

            گلبانگ سپیده بر سپیداران نیست

در این همه ابر قطره ای باران نیست

            از هیچ طرف صدایی از یاران نیست

 

 

حمید مصدق



شاعر : حمید مصدق ,
برچسب‌ها : #باران #ابر
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

 

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

 

با ساربان بگویید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

 

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

 

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

 

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

 

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل

بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

 

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت

باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

 

 

سعدی



شاعر : سعدی ,

تعداد کل صفحات: 3


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات