جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
سهم من از تو

تمام سهم من از تـــو

آتشی‌ست که از دور گرمم می‌کند

 

و هر بار نزدیک می‌شوم

            پایم پس می‌کشد !

 

حالا تو هی بگو

           از سوختن می‌ترسی ؛

 

من می‌گویم

 از خاکستر شدن می‌ترسم  ...

 

 

علیرضا باقی

 



راه زیادی نمانده است ...


در این روزهای آخر اسفند

وقتی که خانه ات کلاه سفیدش را

            به احترام بنفشه ها از سر بر می دارد

تو نیز خاکسترهای تلخ

             این زمستان را از آستین بتکان

و چشم های غبار گرفته اش را

         با روزنامه های بد خبر دیروز برق بیانداز

 

تا تعبیر

خواب های اردیبهشتی ات

                       راه زیادی نمانده است   ...

 

 

عباس صفاری



شاعر : عباس صفاری ,
میلاد

برای روز میلاد تن من

نمی خوام پیرهن شادی بپوشی

به رسم عادت دیرینه حتی

برایم جام سرمستی بنوشی


برای روز میلادم اگر تو

به فکر هدیه ای ارزنده هستی

منو با خود ببر تا اوج خواستن

بگو با من که با من زنده هستی


که من بی تو نه آغازم نه پایان

تویی آغاز روز بودن من

نذار پایان این احساس شیرین

بشه بی تو غم فرسودن من


نمی خوام از گلهای سرخ و آبی

برایم تاج خوشبختی بیاری

به ارزشهای ایثار محبت

به پایم اشک خوشحالی بباری


بذار از داغی دستهای تنها

بگیره هرم گرما بستر من

بذار با تو بسوزه جسم خستم

ببینی آتش و خاکستر من


تو ای تنها نیاز زنده موندن

بکش دست نوازش بر سر من

به تن کن پیرهنی رنگ محبت

اگه خواستی بیایی دیدن من

 

که من بی تو نه آغازم نه پایان

تویی آغاز روز بودن من

نذار پایان این احساس شیرین

بشه بی تو غم فرسودن من

 

همایون هوشیارنژاد



كنارت مى نشینم ...

هوا

چنان سرد است

كه سرما را حس نمى كنم

و  ...

زخم چنان گرم

            كه درد را ...

 

كنارت مى نشینم

     دستم را گرم مى كنم

            و خاكستر مى ریزم بر زخمم

 

 

عمران صلاحى

 



ستاره بازیگر


تا گریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم

در غمت از لاغری چون شاخهٔ نیلوفرم


تا گرفتی از حریفان جام سیمین چون هلال

چون شفق خونابهٔ دل می‌چکد از ساغرم


خفته ام امشب ولی جای من دل سوخته

صبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترم


تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت

عاشقی ها از دلم دیوانگی ها از سرم


شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد

آتشی جاوید باشد در دل خاکسترم


سرکشی آموخت بخت از یار یا آموخت یار

شیوه بازیگری از طالع بازیگرم ؟


خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست نیست

کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم


گر چه ما را کار دل محروم از دنیا کند

نگذرم از کار دل وز کار دنیا بگذرم


شعر من رنگ شب و آهنگ غم دارد رهی

زانکه دارد نسبتی با خاطر غم پرورم

 

 

رهی معیری



شاعر : رهی معیری ,
اشک مهتاب 1

من آن ابرم که می آیم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو
که بارانم که بارانم سراپا

پرستوی فراری از بهارم
یک امشب میهمان این دیارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر اید
به دیدارم بیا چشم انتظارم

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

به شب فانوس بام تار من بود
گل آبی به گندمزار من بود
اگر با دیگران تابیده امروز
همه دانند روزی یار من بود

نسیم خسته خاطر شکوه آمیز
گلی را می شکوفاند دل آویز
گل سردی گل دوری گل غم
گل صد برگ و ناپیدای پاییز

من و تو ساقه یک ریشه هستیم
نهال نازک یک بیشه هستیم
جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر
شکسته از دم یک تیشه هستیم

سحرگاهی ربودندش به نیرنگ
کمند اندازها از دره تنگ
گوزن کوه ها دردره بی جفت
گدازان سینه می ساید به هر سنگ

سمندم ای سمند آتشین بال
طلایی نعل من ابریشمین یال
چنان رفتی بر این دشت غم آلود
که جز گردت نمی بینم به دنبال

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در برم بی تابه امشب

غروبه راه دور وقت تنگه
زمین و آسمان خونابه رنگه
بیابان مست زنگ کاروانهاست
عزیزانم چه هنگام درنگه

ز داغ لاله ها خونه دل من
گلستون شهیدونه دل من
نداره ره به آبادی رفیقون
بیابون در بیابونه دل من

از این کشور به آن کشور چه دوره
چه دوره خانه دلبر چه دوره
به دیدار عزیزان فرصتت باد
که وقت دیدن دیگر چه دوره

متابان گیسوان درهمت را
بشوی ای رود دلواپس غمت را
تن از خورشید پر کن ورنه این شب
بیالاید همه پیچ و خمت را

گلی جا در کنار جو گرفته
گلی ماوا سر گیسو گرفته
بهار است و مرا زینت دشت گلپوش
گلی باید که با من خو گرفته

سحر می آید و در دل غمینم
غمین تر آدم روی زمینم
اگر گهواره شب وا کند روز
کجا خسبم که در خوابت ببینم

نه ره پیدا نه چشم رهگشایی
نه سوسوی چراغ آشنایی
گریزی بایدم از دام این شب
نه پای ای دل نه اسب بادپایی

چرا با باغ این بیداد رفته ست ؟
بهاری نغمه ها از یاد رفته ست ؟
چرا ای بلبلان مانده خاموش
امید گل شدن بر باد رفته ست ؟

به خاکستر چه آتش ها که خفته است
چه ها دراین لبان نا شکفته است
منم آن ساحل خاموش سنگین
که توفان در گریبانش نهفته است

نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سایبانم بود و گم شد
به زیر آسمان در سایه تو
جهان دردیدگانم بود و گم شد

 

 

سیاوش کسرایی


دل داده ام بر باد


دل داده ام بر باد ؛ بر هرچه بـــاداباد

مجنون تراز لیلی ، شیرین تراز فرهــاد


ای عشق از آتــش اصل و نسب داری

از تـــیره دودی ، ازدودمـــــان بـــــاد


آب از تو طوفان شد ، خاك از تو خاكستر

از بــوی تو آتـش ، در جان بـاد افتـــاد


هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران

هر كوه بی فرهاد ، كاهی به دست بـاد 


هفتـــاد پشت ما از نســــل غــم بــودند

ارث پــدر مـا را ؛ انــدوه مـــادر زاد 


از خـاك ما در باد ، بـوی تـو می آیــــد

تنها تو می مانی ، ما می رویم از یـــاد

 



قیصر امین پور





 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات