جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
همین جا بمان عشقم !

همین جا بمان عشقم !

            همین گونه که هستی

                        بمان و تنها به من نگاه کن

 

نگاه کردن عشق است

برهنه ام ...

برهنه ام تا برای تو راه باشم ،

             این گونه برهنه و تن به تن

 

بگذار نفسهایم

روی تن ات سیر کند ،

 چشم هایت ، سینه های برهنه ات ، لب هایت

 

همین گونه بیا

و در بسترم کنارم بخواب

 

و ببوس مرا بی وفقه

            باز هم بلندبلند ببوس مرا

 

آری ،

عشق همین سفرهای طولانی را می طلبد

 

هر لحظه سوی خود بکِش مرا

بکِش تا بدانم سهم توام ،

                        تا بدانی سهم منی

 

این گونه محکم ،

 این گونه گرم سمت خود بکِش مرا

 

 

ایلهان برک | ترجمه سیامک تقی زاده



شاعر : ایلهان برک ,
آیا دوستم داری ؟

هر روز می پرسی که :

                         آیا دوستم داری ؟

من ، جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم

تو در نگاه من ، چه می خوانی ؟ نمی دانم


اما به جای من ،

 تـــو پاسخ می دهی : آری  !

ما هر دو می دانیم

چشم و زبان ، پنهان و پیدا ، رازگویانند

و آنها که دل به یکدیگر دارند

حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند

ننوشته می خوانند

من « دوست دارم» را

پیوسته ، در چشم تو می خوانم

نا گفته ، می دانم

من آنچه را احساس باید کرد

یا از نگاه دوست باید خواند

هرگز نمی پرسم

 

هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟

            قلب من و چشم تو می گوید به من : آری


 

فریدون مشیری

 



بازی

بازی

آنقدر ها هم که

            می گفتی ، سخت نبود !

 

من

چشم گذاشتم ،

            تـــو برای همیشه گم شدی  ...

 

 

رسول عظیمی




شاعر : رسول عظیمی ,
گاهی آدم عاشق نامهربانی می شود

رنگ اشکم بی تو دارد ارغوانی می شود

سرفه هایم تازگی ها آن چنانی می شود

انتظارت کار دارد دست چشمم می دهد

رفته رفته عینکم ته استکانی می شود

هرچه غم بود از دلم با اشک بیرون شد ولی

خاطراتت پشت پلکم بایگانی می شود

کوه طاقت هم که باشی عشق آبت می کند

شانه های مرد عاشق استخوانی می شود

گاه مثل بیژن و یوسف به چاهت می کشد

گاه جسمت مثل عیسى آسمانی می شود

شب به شب جنگست بین عقل من با عشق تو

نقش من هم این وسط پا در میانی می شود

چشم و ابروی خشن از بس که می آید به تـــو

گاهی آدم عاشق نامهربانی می شود

صفحه ای از دفترم را باد با خود برد و رفت

داستان عشق ما فردا جهانی می شود

بی تو اطرافم پر از ارواح سرگردان شده

بر نگردی شاعرت قطعن  روانی می شود

کار و بار آدم عاشق ندارد اعتبار

مردنش هم مثل اشکش ناگهانی می شود



مرتضى خدمتی



بگو تکلیف‌ام با چشم‌هایت چیست ؟

نزدیکت می شوم

            بوی دریا می‌‌آید

 

دور که می شوم

            صدای باران !

 

بگو تکلیف‌ام با چشم‌هایت چیست ؟

 

لنگر بیاندازم عاشقی کنم

            یا چتر بردارم و دلبری کنم ؟!

 

 

بهرنگ قاسمی

 



دموکراسی بین من و تـــو

دموکراسی

 بین من و تـــو

            این است که ؛

 

همیشه

در همه چیز

حق با چشم هایت است

 

 

 

کاظم خوشخو




شاعر : کاظم خوشخو ,
نباید دل سپرد ...


چه فرقی می کند دنیا تو را پر داده یا من را

جدایی حاصلش مرگ است ، اگر از لاله لادن را


کسی از دام چشم و موی تو بیرون نخواهد رفت

که من عمریست سرگردانم این تاریک و روشن را


تو را این قطره های اشک روزی نرم خواهد کرد

که آب آهسته و آرام می پوساند آهن را


منم آن ایستگاه پیر تنهایی که می داند

نباید دل سپرد این عابرانِ گرم رفتن را


تو را بخشیدم آن روزی که از من رد شدی ، آری

که پل ها خوب می فهمند معنای گذشتن را  ...




حسین زحمتکش




تعداد کل صفحات: 16


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات