جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
بانوی ترم پنجم من

بانوی ترم پنجم من ، ای فرشته نام
دِزدِمونای زندگی شـــــــــاعری درام !

هارمونی منظم آثــــــــــــــــار بتهوون
مانتو كلوش ! خانم دانشكده ، سلام !

از بس قدم زدم به دلیل همین غـزل
بر گُــرده های شهر بجا مانده رد پام

این روزهــــــا بدون تو ، نه سینما نه پیتـــِـ ...
...
زا ، من نشسته‌ام و همین بستۀ آدامــــــ ...

..
. سی كه تو آن دوشنبه به من هدیه داده‌ای
با یك بغل ـ به قـــــول خودت ـ عشق و احترام

آدامس می‌جوم و به تو فكر می‌كنم
بــــــــر مبل های كهنۀ سلمانی غلام

هی قرص ، هی مسكن اعصاب ، هی غزل
بی‌خوابی من و دو سه بسته «لـــورازپام»

تقصیر تست ، پای دلم را وسط نكش
ای در كنـار شعر من آهنگ بی كلام !

این ترم واحد غزلـم را تو پاس كن
آن ترم زیر برگه من بود  ـ 9 ـ  تمام

مصراع آخری چقدر پــــــــاک و ساده است
ماییم ، همیشه مخلصتان ، نقطه . والسلام !

 

 

حامد عسکری



شاعر : حامد عسکری ,
برچسب‌ها : #بانو
من عاشقم به دیدنت

چون شیر عاشقی که به آهوی پرغرور

من عاشقـــم به دیدنت از تپه های دور

 

من تشنــه ام بـــــــه رد شدنت از قلمرو ام

آهو ! بیا و رد شو از این دشت سوت و کور

 

رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات

اردیبهشت هدیه بده ضمن ِهر عبور

 

آواره ی نجـابت چشمان شرجــــی ات

توریست های نقشه به دست بلوند و بور

 

هـرگــــــاه حین گپ زدنت خنده می کنی

انگار "ذوالفنون" زده از "اصفهان" به "شور"

 

دردی دوا نمی کند از من ترانه هام

من آرزوی وصل تو را می برم به گور

 

مرجان ! ببخش "داش آکلت" رفت و دم نزد

از آنچـــه رفت بر سر این دل ، دل صبــــــور

 

تعریف کردم از تــــو ، تــو را چشم می زنند

هان ای غزل ! بسوز که چشم حسود کور

 

 

حامد عسکری





شاعر : حامد عسکری ,
شانه ات را دیر آوردی

شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد

خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد

 

آه ای گنجشکهای مضطرب شرمنده ام

لانه ی بر شاخه هــــای لاغرم را باد برد

 

من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند

نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد

 

از غزلهایم فقط خاکستری مانده بـه جا

بیت های روشن و شعله ورم را باد برد

 

با همین نیمه همین معمولی ساده بساز

دیــــر کردی نیمـه ی عاشق ترم را باد برد

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت

وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد

 

 

حامد عسکری



شاعر : حامد عسکری ,
آخر قصه ی هر بچه پلنگ

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن

به از آن است که در دام نگاه افتادن

 

سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد ؟

تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن

 

لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه

چه امیدی که پی باد به راه افتادن ؟

 

آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است :

پنجه بر خالی و در حسرت ماه ... افتادن

 

با دلی پاک ، دلی مثل پر قو سخت است

سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن

 

من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل

قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن

 

عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد

سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن

 

 

حامد عسکری

 



شاعر : حامد عسکری ,
نگذار کسی بو ببرد این جریان را

لبخند بزن تازه کنی بغض" بنان" را

بخرام بر آشفته کنی "فرشچیان" را

 

تلفیق سپید و غزل و پست مدرنی

انگشت به لب کرده لبت منتقدان را

 

معراج من این بس که در این کوچه بن بست

یک جرعه تنفس بکنم چادرتان را

 

دلتنگی حزن آور یک کهنه سه تارم

برگیر و بر آشوب و بزن "جامه دران " را

 

ای کاش در این دهکده پیر بسوزند

هر چه سفر و کوله و راه و چمدان را

 

شاید تو بیایی و لبت شربت گیلاس

پایان بدهد این تب و تاب این هذیان را

 

قاموس غزل های منی بی برو برگرد

نگذار کسی بو ببرد این جریان را

 

 

 

حامد عسکری

 



شاعر : حامد عسکری ,
چوپان شده تا شاعر ذاتی شده باشد

چوپان شده تا شاعر ذاتی شده باشد

آوارۀ آن مـــاه  دهاتــــی  شده  باشد

 

چـــوپان شده  در جنگــل بادام  بچـــرخد

تا مست چهل چشم هراتی شده باشد

 

شاید اثر جنگل بادام و کمی بغض

منجر به غزلواره آتـــی شده باشد

 

سخت است ولی می‌گذرم از نفسی که

جز با نفس گرم تـــو قاطــــی شده باشد

 

از بین ده انگشت یکی قسمتش این نیست

در لیــــقه موهــــــات  دواتـــــی  شده باشد

 

تو... چایی...بی‌ قند...و یک عالمه زنبور

شاید لب فنجان شکلاتـــی شده باشد

 

 

حامد عسکری



شاعر : حامد عسکری ,
امروز عصر چــــای ندارم ...

هر بار خواست چــــای بریزد نمانده ای

رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای

 

تنها دلش خوش است به اینکه یکی دوبار

بــا  واسطــه  سلام  برایش  رسانده ای

 

حالا صدای او به خودش هم نمی رسد

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای

 

دیدم دوباره شهر پر از جوجه فنچ هاست

گفتند باز روســـــری ات  را  تکـــانده ای

 

می رقصـــی و برات مهم نیست مرگشان

مشتی نهنگ را که به ساحل کشانده ای

 

بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من...

امروز عصر چــــای ندارم ... تو مانده ای

 

 

حامد عسکری



شاعر : حامد عسکری ,

تعداد کل صفحات: 4


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات