جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
صبح جمعه


صبح جمعه كه بیاید


از خواب بیدار شوم

تو نشسته باشی

 

تماشایم كنی و بگویی :


جانم

صبح جمعه ات بخیر ...

 

شاید این یک معجزه باشد


و تـــو

   پیامبر آرامش

          دل افروخته ی من ...

 

محمد سیمری



ماه من

یک لحظه تو رفتی به سر بام و بیایی

از دفتر رهبر خبر آمد ، رمضان شد

                                    لاادری


من روزه به عشقت همه امسال گرفتم

من روزه گرفتم که بگویی تو اذانی

سمیه قاسمی


ای ماه بگو شکوه به درگاه که آرم ؟

وقتی که مراجع همه دنبال تو هستند 

سیدتقی سیدی


یک دور بزن تا که تماشای تو امشب

آغاز کند ماه جدید قمری را ...

محمد شیخی


رمضان است نباید به سر بام روی

ماه من مجتهدان در پی دیدار تواند

بهنام فرشی


دیدار تو عید است ولی حال و هوایم

مانند شب آخر ماه رمضان است

محمد شیخی

 



دوست داشتن تـــو

عشق من  !


بارها با نفس‌هام

به نقطه نقطه‌ی تن ات گفته‌ام


دوست داشتن تـــو

            گفتنی نیست ،

                        تماشایی ست ...

دست‌هام شاهدند !

 

 

عباس معروفی



یک بغل شعر نگفته

تـــو آمدی

و بی آنکه بدانی ،

خدا با تو برای من یک بغل شعر نگفته فرستاد

 

حالا بنشین و تماشا کن

 

چگونه آیه آیه

کتاب رسالت تو را خواهم سرود ...

                         پیامبر از همه جا بی خبر ؛ من !

 

 

افشین یدالهی



فکر کن ...

فکر کن وقت تماشای تـــو باران بزند

چک چک چتر تو در گوش خیابان بزند

نفسم حبس شود عشق تو جرمم باشد

ابر بین من و تو میله ی زندان بزند

هیجان دارم و در سینه دلم می کوبد

در ویران شده بگذار فراوان بزند

برگ سبزی است بیا تحفه ی درویش کن این

ناز چشمی که سراز ریشه ی انسان بزند

موی من بحر طویلی است که دستت در آن

موج خواهد شد اگر دست به طغیان بزند

عشق مفهوم عجیبی است که در ذهن همه

می تواند قدمی ساده و آسان بزند

عشق یعنی غم یک قطره ی باران وقتی

دل به دریا زده یک مرتبه توفان بزند

عشق یعنی نفس سوخته آنجایی که

سینه ی داغ نی ، آتش به نیستان بزند

عشق یعنی غم برگی که دلش می خواهد

به تن شاخه ای از فصل زمستان بزند

عشق یعنی که زنی از هیجان شعر شود 

و هوایش به سر مرد غزلخوان بزند

فکر کن چشم کسی حامله ی بغض تو بود

فکر کن وقت تماشای تو باران بزند  ...

 

 

مهرا آرین مهر



پیش می آید اما ...

پیش می آید

این چنین بی پروا ، بی مقدمه

             دست بر کمر عشق بگذارم و ...

                        از میانه های شب ، با تو همآغوش شوم

پیش می آید

 این چنین زخم خورده ،

خودم را بیابم و روح مجروحم را

                         دست تن گرم تو بسپارم

پیش می آید

 چشم بسته از تردد بی رحم خیابان بگذرم و

            با تو به تماشای دستان خالی مرگ بنشینم

پیش می آید من شعری ننویسم ...

هرگز اما

نمی شود با تـــو باشم و

            شاعرانگی هایم را از یاد ببرم ...!

 

 

سیدمحمد مرکبیان

 



تنها می نویسم بیا ...

التماست نمی کنم

هرگز گمان نکن که این واژه را

            در وادی آوازهای من خواهی شنید

تنها می نویسم بیا ...

بیا و لحظه ای کنار

 فانوس نفس های من آرام بگیر

نگاه کن ؛ ساعت از

            سکوت ترانه هم گذشته است

اگر نگاه گمانم به راه آمدنت نبود

            ساعتی پیش این انتظار شبانه را

                         به خلوت ناب خواب های تو می سپردم

حال هم

به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم

بارش قطره ای از ابر بارانی نگاهم کافی ست

                                    تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی

اما ...

تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین

بیا و امشب را بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش

مگر چه می شود یکبار

بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟

ها ؟ ... چه می شود ؟

 

یغما گلرویی



تعداد کل صفحات: 2


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات