داشت برایم شعر میخواند
که پریدم میان یکی از
مصرع ها و گفتم :
بوسه دارید ؟
ابروهایش را گره زد و با
لبخند نگاهم کرد !
تکرار کردم شما بوسه
دارید !؟
از آن بوسه ها که انتها ندارند !
که دوستت دارم هایم را
لابه لایش بچشی و بفهمی !
از آن بوسه ها که دهانم
را طوری پر کند
از گوشه ی لبهایم بچکد
روی لباسم ؛
گل کند ، شکوفه بزند ، بهار برسد !
از آن بوسه ها که
تا ماه ها لبهایم را بچشم
و با لبخند بگویم چقدر
شیرینی !
خندید ...
خندید و با چشم های بسته
نگاهم کرد !
خندید و با لب بسته دیوانه خطابم کرد !
بلند گفت : دوستت دارم مجنون جان !
و من از خوشی میان شعری
که میخواند
قافیه در قافیه ، ردیف
شدم !
زندگی انگار این بود ؛
دو مصرع ، کنار هم ، یک
شاه بیت !
با طعم بوسه !
حامد نیازی