جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آن قَدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم

تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست

شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را

دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید ، هزاران شاید دیگر ، اگرچه

اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست



محمدعلی بهمنی




بهار بهار

بهار بهار
      صدا همون صدا بود
           
     صدای شاخه ها و ریشه ها بود

 
بهار بهار
      چه اسم آشنایی ؟
                 صدات میاد ... اما خودت کجایی

 
وا بکنیم پنجره ها رو یا نه ؟
             
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟

بهار اومد لباس نو تنم کرد
           
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
 
بهار اومد با یه بغل جوونه
             
عید آورد از تو کوچه تو خونه

 
حیاط ما یه غربیل
             
باغچه ما یه گلدون
                       
خونه ما همیشه
                                   
منتظر یه مهمون
 
بهار اومد لباس نو تنم کرد
             
تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار بهار یه مهمون قدیمی
           
یه آشنای ساده و صمیمی

یه آشنا که مثل قصه ها بود
             
خواب و خیال همه بچه ها بود

یادش بخیر بچگی ها چه خوب بود
            حیف که هنوز صبح نشده غروب بود


 
آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
           
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
 
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
           
خنده به دلمردگی زمین کرد
 
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
           
واشدن پنجره ها رو دوست داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
           
من و با حسی دیگه آشنا کرد
 
یه حرف یه حرف ‚ حرفای من کتاب شد
           
حیف که همش سوال بی جواب شد

دروغ نگم ، هنوز دلم جوون بود
           
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود

 


محمد علی بهمنی




برچسب‌ها : #ناصر عبداللهی
هی مترسک کلاه را بردار


قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم

ساخت ما را همو که می پنداشت

به یکی جرعه اش خراب شدیم

هی مترسک کلاه را بردار

ما کلاغان دگر عقاب شدیم

ما از آن سودن و نیاسودن

سنگ زیرین آسیاب شدیم

گوش کن ما خروش و خشم تو را

همچنان کوه بازتاب شدیم

اینک این تو که چهره می پوشی

اینک این ما که بی نقاب شدیم

ما که ای زندگی به خاموشی

هر سوال تو را جواب شدیم

دیگر از جان ما چه می خواهی ؟

ما که با مرگ بی حساب شدیم

  

محمد علی بهمنی



آن بهاری باغها و این بیابانی زمستان


ناگهان دیدم که دور افتاده ام از همرهانم

مانده با چشمان من دودی به جای دودمانم

ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم  آ..و..خ  قرنها راه است از من تا زمانم

ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی

گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم

ها ... شناسم این همان شهر است شهر کودکی ها

خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم

می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را

بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم

آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان

ز آسمان می پرسم آخر من کجای این جهانم ؟

سوز سردی می کشد شلاق و می چرخاند و من
درد را حس می کنم در بند بند استخوانم

می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاکی روی زخم خونفشانم می فشانم

خیره بر خاکم که می بینم ز کرات زخمهایم
می شکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم

می زنم لبخند و برمیخیزم از خاک و بدینسان

می شود آغاز فصل دیگری از داستانم



محمدعلی بهمنی



تو از اول ...


تو از اول سلامت پاسخ بدرود باخود داشت
اگرچه سِحر صوت ات جذبۀ داوود باخود داشت

بهشتت سبزتر از وعدۀ شداد بود اما
برایم برگ برگش دوزخ نمرود باخود داشت

ببخشایام اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله ت در پیچ و تاب اش دود باخود داشت

"سیاوش" وار بیرون آمدم از امتحان گرچه
دل "سودابه" سان ات هرچه آتش بود با خود داشت

مرا با برکه ام بگذار ، دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود باخود داشت


محمدعلی بهمنی



شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست

گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام
حتی اگر به دیده رویا ببینی ام
 
من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینی ام

شاعر شنیدنی ست ولی میل توست

 
آماده ای که بشنوی ام یا ببینی ام

این واژه ها صراحت تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینی ام

مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینی ام

یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینی ام

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست

اما تو با چراغ بیا تا ببینی ام



محمدعلی بهمنی



برچسب‌ها : #شاعر شنیدنی ست
هربار عزمی داشتم چیزی مرا ازکار وا می داشت

با هر بهانه در غزل هایم تو را تکرار خواهم کرد

                        با زنگ نام ات این سکوت آباد را آزار خواهم کرد

 

نام تو را تا بام دیوار بلند شهر خواهم بُرد

                        ز آنجا تو را بر خواب این خوش باوران آوار خواهم کرد

 

هر بار عزمی داشتم چیزی مرا از کار وا می داشت

                        اما قَسم بر نام تو آن کار را این بار خواهم کرد

 

دیگر نیارم طاقت دلتنگیِ دور از تو بودن را

                        آری ... همین فردا همین فردا تو را دیدار خواهم کرد

 

هرجا که باشی ، در محاق ابرها و دره ها حتا

                        تا دیدن ات هر راه ناهموار را ، هموار خواهم کرد

 

یک بار دیگر در تو ، ای آیینه ی باور نما ، خود را

                        می یابم و این خویشِ در تسلیم را ، انکار خواهم کرد

 

 

محمدعلی بهمنی



تعداد کل صفحات: 8


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات