جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
اما من آن مورم كه همواره به دنبال رسیدن بود

در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود
ابری كه شاید مثل من آماده ی فریاد كردن بود

 
من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان
پای اجاقی كه هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

خسته مباشی پاسخی پژواك سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی مان در آن تاریك و روشن بود

بنشین !‌ نشستم گپ زدیم اما نه از حرفی كه با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الكن بود

او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را
من منتظر تا او بگوید ، وقت اما وقت رفتن بود

گفتم كه لب وا می كنم با خویشتن گفتم ولی بعضی
با دستهای آشنا در من به كار قفل بستن بود

او خیره بر من ، من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاكسترش در حال مردن بود

گفتم : خداحافظ كسی پاسخ نداد و آسمان یكسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود

تا قله شاید یك نفس باقی نبود اما غرور من
با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود

چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم كه همواره به دنبال رسیدن بود




محمد علی بهمنی


نیستی شاعر كه تا معنای حافظ را بدانی

تا گل غربت نرویاند بهار از خاك جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت خاك بی خزانم


گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم
زیر سقف آشناییهات می خواهم بمانم


بی گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم كه زیباتر بخوانم


در همین ویرانه خواهم ماند و از خاك سیاهش
شعرهایم را به آبی های دنیا می رسانم


گر تو مجذوب كجا آباد دنیایی من اما
 
جذبه ای دارم كه دنیا را بدین جا می كشانم


 
نیستی شاعر كه تا معنای حافظ را بدانی
 
ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم


عقل یا احساس حق با چیست ؟ پیش از رفتن ای خوب
كاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم

 

 

محمد علی بهمنی

 



مگذار به طوفانم

جنگل همۀ شب سوخت در صاعقۀ پاییز
از آتش دامن گیر ای سبز جوان بر خیز !

 

برگ است که می بارد! چشم تو نبیند کاش
این منظره را هرگز در عالم رویا نیز

 

هیهات ... نمی دانم این شعله که بر من زد
از آتش « تائیس » است یا بارقه ی « چنگیز » !

 

خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد ؟
و آن هلهله پایان یافت این گونه ملال انگیز !

 

تا نیمه چرا ای دوست ! لاجرعه مرا سرکش
من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز

 

مگذار به طوفانم چون دانه به خاکم بخش
شاید که بهاری باز صور تو دمد برخیز

 

 

محمد علی بهمنی



خورشیدم و شهاب قبولم نمی كند

خورشیدم و شهاب قبولم نمی كند
سیمرغم و عقاب قبولم نمی كند


عریانترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر، بی نقاب قبولم نمی كند

ای روح بیقرار چه با طالعت گذشت
عكسی شدم كه قاب قبولم نمی كند

این چندمین شب است كه بیدار مانده ام
آنگونه ام كه خواب قبولم نمی كند

بیتاب از تو گفتنم، آوخ كه قرنهاست
آن لحظه های ناب قبولم نمی كند

گفتم كه با خیال دلی،خوش كنم ولی
با این عطش سراب قبولم نمی كند

بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی كند

 

محمد علی بهمنی



دریا سکوت کرده

دریا شده‌ست خواهر و من هم برادرش

شاعرتر از همیشه نشستم برابرش


خواهر سلام! با غزلی نیمه‌ آمدم

تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش


می‌خواهم اعتراف کنم هر غزل که ما


با هم سروده‌ایم جهان کرده از برش


خواهر زمان ،زمان برادرکشی‌ست باز‌


شاید به گوش‌ها نرسد بیت آخرش‌


با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون


شعری که دوست داشتی از خود رهاترش


دریا سکوت کرده و من حرف می‌زنم


حس می‌کنم که راه نبردم به باورش


دریا منم! هم‌او که به تعداد موج‌هات


با هر غروب خورده بر این صخره‌ها سرش


هم او که دل زده‌ست به اعماق و کوسه‌ها


خون می‌خورند از رگ در خون شناورش


دریا سکوت کرده و من بغض کرده‌ام


بغض برادرانه‌ای از قهر خواهرش

 

 

محمد علی بهمنی



من و فاصله ها همزادیم

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

 

قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

 

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

 

آسمانی تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

 

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

 

فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز

که همین شوق مراخوبترینم کافیست

 

 

محمد علی بهمنی

 



خبر این است که ...

خبر این است که من نیز کمی بد شده ام

اعتراف این که در این شیوه سرآمد شده ام

 

پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم

شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام

عشق برخاست که شاعرتر از آنم بکند

که همان لحظه ی دیدار تو شاید شده ام

شعر و عشق، این سو و آن سوی صراط اند که من

چشم را بسته و از واهمه اش رد شده ام

مدعی نیستم اما هنری بهتر از این؟

که همانی که کسی حدس نمی زد شده ام

 

مادرم شاعری و عاشقی ام را که گریست

باورم گشت که گم گشته ی مقصد شده ام

پیرزن گرچه بهشتی ست، دعایم همه اوست

یادم انداخت که چندی ست مردد شده ام

یادم انداخت زمان قید مکان را زد و رفت

من جامانده در این قرن زمان زد شده ام

مثل آیینه که از دیدن خود می شکند

مثل عکسم که نمی خواست بخندد شده ام

لحظه ها نیش به بلعیدن روحم زده اند

شکل آن سیب که از شاخه می افتد شده ام

 

همسرم، حاصل جمع همه ی آینه هاست

حیف من آن چه که او یاد ندارد شده ام

 

 

محمدعلی بهمنی



تعداد کل صفحات: 8


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات