بین من و تو فاصله هایی ست ندیده
در هرقدمش زخم زبانی نشنیده
بنشین و بیندیش هنوز اول راه است
برگشت ندارند نفس های بریده
ناگاه تر از شعر صدا می زنی ام تا
پروازکند این من در خویش تنیده
من مات که با این همه تعجلیل چه باید
پاسخ بدهم ؟ پیک به تاخیر رسیده
نه بال و پری با من ازآن روح پرنده
نه جاذبه ای با من از این جسم تکیده
با معجزه ی خواب هم این پیرزمانی ست
از این همه گل رایحه ای نیز نچیده
یک آن به خودت فکر کن و بهت خلایق
با هم قدمی با من پیرانه خمیده
شاید که بخندی به من و باورم اما
وقتی که غروبم من و وقتی تو سپیده
وقتی خبرت نیست یکی مثل تو عاشق
یک عمر به پای من و شعرم چه کشیده
باید که به تلمیح ، نه ، باید به صراحت
فریاد کنم از سرتان هوش پریده
محمدعلی بهمنی