جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
نمی دانم چرا ؟


نمی دانم چرا ؟ اما تُرا هرجا که می بینم

                        کسی انگار می خواهد ز من تا با تو بنشینم


تن یخ کرده ، آتش را که می بیند ، چه می خواهد؟

                        همانی را که می خواهم ، تُرا وقتی که می بینم


تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی

                        و بی شک دیگران ، بیهوده می جویند تسکینم


تـــو آن شعری که من جایی نمی خوانم که می ترسم

                        به جان ات چشم زخم آید چو می گویند تحسینم


زبان ام لال ! اگر روزی نباشی ، من چه خواهم کرد؟

                        چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟


نباشی تو اگر ، ناباوران ِ عشق می بینند

                        که این من ، این منِ آرام ، در مُردن به جز این ام



محمدعلی بهمنی





دوستت دارم

بیدار شدم

صبح شده بود

و چاره‌اى جز دوست داشتنت نبود


هر کسی کاری دارد

حتی آدم‌هاى بیكار !


این شغل من است ؛

دوستت دارم ...



محمدعلى بهمنی



دلم گرفته ...

باید به فکر

 تنهایی خودم باشم

 

دست خودم را می گیرم

                و از خانه بیرون می زنیم

 

در پارک

به جز درخت

            هیچ کس نیست

 

روی تمام

 نیمکت های خالی می نشینیم

             تا پارک ، از تنهایی رنج نبرد


دلم گرفته

یاد تنهایی اتاق خودمان می افتم

            و از خودم خواهش میکنم به خانه بازگردد

 

 

محمد علی بهمنی



وسوسه

بالشی

کنار بالشت می گذاری

 

حوا نیز

اینگونه آدم را وسوسه می کرد

 

در تاریکی هم

عطر تـــو

مشامم را پیدا می کند

 

از مشامم می گذری

            از تمامم می گذری

 

رویایی بیرون آمده از خواب

            غلت می زنی در بستری که منم

 

حوا نیز

اینگونه آدم را تسخیر کرد

 

 

محمدعلی بهمنی

 

 



سوال است !

نفرین ؟!!!

نه ... سوال است !

 

چگونه دل ات آمد ، باران ام ...

 

اسیدانه

به من زخم بپاشی ؟

 

 

محمدعلی بهمنی

 



پرسش


دوستم داری ؟!

     می دانم ، باز

دوست دارم که بپرسم گاهی


دوست دارم که بپرسم امروز

مثل دیروز مرا می خواهی


مهربانیست و یا بی مهریست ؟

تنگ بی آب برای ماهی ؟


فرصتی تا بسراییم از هم

بس کن از فلسفه های واهی


عشق عشق است

 چه بر لوحی زر بنویسند

 چه برگ کاهی


پرسش از عقل چه جایی دارد ؟

تا جنون می دهدت آگاهی ؟


غیر از آن کوچه که دیوارش نیست

خانه ی دوست ندارد راهی


 

محمدعلی بهمنی



کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب


تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه

چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب


تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب


مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب


چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده را از بیکسی ، ها می کنم هرشب


تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب


دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب


کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب


 

محمدعلی بهمنی




تعداد کل صفحات: 8


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات