جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
من خود نمی روم دگری میبرد مرا

من خود نمی روم دگری می برد مرا
نابرده باز سوی تو می آورد مرا

کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام
این می فروشد آن دگری می خرد مرا

یک بار هم که گردنه امن و امان نبود
گرگی به گله می زند و می درد مرا

در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
هیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟

عمری است پایمال غمم تا که زندگی
این بار زیر پای که می گسترد مرا

شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد
چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا

قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود
شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا



حسین منزوی



شاعر : حسین منزوی ,
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا كه تویی

چگونه بال زنم تا به ناكجا كه تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا كه تویی
 

تمام طول خط از نقطه ای كه پر شده است
 
از ابتدا كه تویی تا به انتها كه تویی
 

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
 
از او و ما كه منم تا من و شما كه تویی
 

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
 
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا كه تویی
 

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
 
قدیم تازه و بی مرز بسته تا كه تویی
 

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سغر همه پایان آن خوشا كه تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
 
كسی نشسته در آنسوی ماجرا كه تویی
 

نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
 
جهان پر از تو و من شد پر از خدا كه تویی
 

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
 
نوشته ها كه تویی نانوشته ها كه تویی



حسین منزوی


شاعر : حسین منزوی ,
بوسه یار

ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار

آنسوی پنج خندق - پشت چهار دیوار


ای قصه ی تو و من - چون قصه ی شب و روز

پیوسته در پی هم ، اما بدون دیدار


سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است

آن روز آخرین وصل ،‌و آن وصل آخرین بار


بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره

سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار


با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی

از بوسه تا که بستی چشم مرا ، به رگبار


دانسته بودی انگار ، کان روز و هر چه با اوست

از عمر ما ندارد ،‌دیگر نصیب تکرار


آندم که بوسه دادی چشم مرا ، نگفتم

چشمم مبوس ای یار ، کاین دوری آورد بار ؟

 

 

حسین منزوی



شاعر : حسین منزوی ,
برچسب‌ها : #بوسه
شب دیر پای سردم ، تو بگوی تا سر آیم

شب دیر پای سردم، تو بگوی تا سر آیم


          سحری چو آفتابی، ز درون خود، بر آیم



تو مبین که خاکم از، خستگی و شکستگی ها


          تو بخواه تا به سویت، ز هوا سبک تر آیم



همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخ کامم


          تو بخوان که بشکنم جام و به خوان شکّر آیم



من اگر برای سیبی، ز بهشت رانده گشتم


          به هوای سیبت اکنون، به بهشت دیگر آیم



تب با تو بودن آن سان، زده آتشم به ارکان


          که زگرمی ام بسوزی، من اگر به بستر آیم 



غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت


          صله ی غزل، تو حالا، چه فرستی از برایم؟



صله ی غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟


           نه که بار خاص باید، بدهی و من در آیم؟



تو بخوان مرا و از دوری منزلم مترسان


           که من این ره ار تو باشی به سرای، با سر آیم.

 

 

حسین منزوی



شاعر : حسین منزوی ,
حسرت یک بال پریدن

 

پر گشودیم و به دیوار قفس ها خوردیم

وه که در حسرت یک بال پریدن مردیم

 

فدیه واری است به زیر قدم گل، باری

نیمه جانی که ز چنگال خزان در بردیم

 

مشت حسرت به نوازش نرسیده خشکید

ناتمامیم که در غنچه ی خود پژمردیم

 

سهم خاکیم لبی از نم مان تر نشده

خود گرفتم می صافیم و گرفتم دُردیم

 

تا چه آریم به کف وقت درو؟ ما که به خاک

جز تنی خسته و قلبی نگران نسپردیم

 

خم نکردیم سر سرو به فرمان ستم

گر چه با تیشه ی توفان ز کمر تا خوردیم

 

زهرخندی که نچید از لب مان دوزخ نیز

آه از این میوه ی تلخی که به بار آوردیم

 

 

حسین منزوی



شاعر : حسین منزوی ,
خیالِ خامِ پلنگ من


خیال خام پلنگ من
 ، به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را ز بلندایش ، به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ؛ دل مغرورم ، پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ، ماه بلند من ، ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خدا حافظ ؛ اگرچه لحظه­ ی دیدارت

شروع وسوسه ­ای در من ، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم ، آری ؛ موازیان به ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز ، به یکدگر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گُل مُرده ، دوباره زنده نشد ، اما

بهار ، در گُل شیپوری ، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم ، شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغل پیشه ، بهانه اش ، نشنیدن بود

چه سرنوشت غم انگیزی ! که کرم کوچک ابریشم

تمام عُمر قفس می­بافت ، ولی به فکر پریدن بود



حسین منزوی

 



شاعر : حسین منزوی ,
یک شعر تازه دارم


یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار

شعری برای بختک ، شعری برای آوار


تا این غبار می مرد ، یک بار تا همیشه

باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار


این شهر واره زنده است ،‌اما بر آن مسلط

روحی شبیه چیزی ،‌ چیزی شبیه مردار


چیزی شبیه لعنت ،‌ چیزی شبیه نفرین

چیزی شبیه نکبت ،‌ چیزی شبیه ادبار


در بین خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است

گمراهه های باطل ، ‌بن بست های انکار


تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را

تکرار می کنند این ،‌ آیینه های بیمار


عشقت هوای تازه است ، در این قفس که دارد

هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار


از عشق اگر نگیرم ،‌ جان دوباره ،‌من نیز

حل می شوم در اینان این جرم های بیزار


بوی تو دارد این باد ،‌وز هفت برج و بارو

خواهد گذشت تا من ، همچون نسیم عیار

 

حسین منزوی



شاعر : حسین منزوی ,

تعداد کل صفحات: 5


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات